گمَت کردهام
سحر شد ... امانم دادی امشب ... دیشب ... شکر امان دادنت ... فردا هم روز خودت است و فرداها هم ... حتی شب خودت .
دیروز خیلی اندوه بزرگِِ زمان ِ نبودنت را با قصهی ماه و ماهی و برکهی کاشی و نفس پاک و مخزن اسرار ِچشمهای فیروزهتراش و ماه ِ بلندبالا برای خودم درهم کردم و یادآوری شدی برام و هی قصه اش را گوش دادم و اشکهام هی گلوله گلوله شد و قل خورد و از روی گونههای تکیدهی این روزهام پایین ریخت ... نفهمیدم این همه تـَر شدنِ دلم از برای سوز ِ غم نبودنِ تو بود یا غم نرسیدن دستم به دامانِ ماه ِ بلندبالای آقای عصر و زمان و اندوه ِ بزرگی که دامنگیر دلهاست چه باشد چه نباشد، یا نفس پاک و صبح نشابور و حجرهی چشمهای فیروزهایش ... هرچه بود هی اشک قل خورد و چشمهام را شست تا شاید جور دیگری ببینم ... نمیدانم شد یا نشد ... چقدر دلم میخواست آنقدر اشک بریزم تا یعقوب شوم و دل خدا به رحم بیاید و تو را به من باز دهد ... افسوس که دنیا گرگی بود و تو یوسفی که رفتهای دیگر ...
این شعر را هم قبلا از "نجوای من" خوانده بودم امروز زیاد برای خودم تکرارش کردم :
نگفتم ت مرو آنجا که آشنات منم؟ ...................... در این سرابِ فنا، چشمۀ حیات منم؟
وگر به خشم رَوی صد هزار سال از من ............... به عاقبت به من آیی که منتها ت منم
نگفتم ت که به نقشِ جهان مشو راضی ................... که نقش بندِ سراپردۀ رضا ت منم؟
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی ................. مرو به خشک که دریای با صفا ت منم؟
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو ...................... بیا که قوّتِ پرواز و پر و پات منم؟
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند .................... که آتش و تپش و گرمی هوا ت منم؟
نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند ............ که گم کنی که سرچشمۀ صفا ت منم؟
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت .......................... نظام گیر خلاق بی جهات منم؟
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست .................... وگر خدا صفتی دان که کدخدات منم
گفتی ! ... گفتی ! ... اما خودت راهیم کردی بروم ... دام از تو بود و دانه از تو ، من از تو و غم از تو و تمام عالم از تو ... گرگ از تو و یوسف از تو ... بحر از تو و ماهی از تو و خشکی از تو ... مرغ از تو و قوّت پرواز از تو ... نگفتی قد و قواره ی من به این رفتنها نمیخورد ؟ ... نگفتی همراهم بیایی ؟ ... نگفتی همراهیت را بیشتر نشانم بدهی ؟ ... نگفتی خودت برگردانیاَم ؟ ... دلم گرفته خدا ... رحمی! ... بگذار برگردم ... من دور از تو همین ماهی ِ دور از ماه ِ عکسْافتادهْ در برکهی کاشیام ... تشنهام ... آب! .. آب! ... آب ِ نگاهت ... آب نورَت ... آب ِ مِهرت ... آرامِ دلم باش که آتش ِ دل جز به طلبِ فرونشانده شدن به لطف و مهر تو به هوا برنخاسته است ... تشنهام خدا .
بسم الله الرحمن الرحیم .
در آنچه [خدا] انجام میدهد چون و چرا راه ندارد و[لى] آنان [=انسانها] سؤال خواهند شد (۲۳)*
[ خُلِقَ الْإِنسَانُ مِنْ عَجَلٍ ... انسان از شتاب آفریده شده است ... ]*
ببین ...
از همه ی چون و چراهای عالم تنها اشک و بغضهای شبانه اش مانده ...
عجله ای نیست ... سر صبر میچکانم فاطمه را از چشمهام ذره ذره ...
راضی باش از افتادنم و راه زلیخا شدن نشانم بده ... حالا که دیگر یعقوب نتوانم شدن .
...
شب های قدر ِ امسال نَفَس می دهی مرا ؟
دلم یک اربعین پیاده روی میخواهد از نجف به کربلا ... شبانه ... تابوت بر دوش ... تنها .
* سورهی انبیاء .
- ۹۳/۰۴/۲۱
این سطر دلم رو برد:)