من و شب، بیداریم
شب که میشود،چراغها را که خاموش میکنند، صدای نفسهای به خواب رفته که بلند میشود، نفسم را توی سینه حبس میکنم و گوشهام را تیز، که صدای نفسها را از هم تشخیص دهم ... این یکی مامان است ... این یکی داداش ... این یکی آبجی بزرگه است و این یکی هم تهتغاری خانه که بیخواب شده و صدای نفسش صدای نفسیست که هنوز بیدار است ... بعضی شبها صدای پاش هم میآید که بلند شده و میرود بغل مادر، بلکه آرام شود آنجا ... یک جایی هم هست که صدای هیچ نفسکشیدنی نمیآید دیگر ...
خانه را که در تاریکی دور میزنم برمیگردم به اتاق ... یکییکی صفحهی دوستان را باز میکنم ببینم امروز نفس کشیدهاند؟ ... آخرین باری که نفس کشیدهاند کِی بوده؟ ... راحت نفس کشیدهاند یا سختشان بوده دَم و بازدم زندگی؟ ... گوش میدهم ببینم حالا که خوابند، نفسشان آرام است ؟ ... و دعا میکنم برای خواب و بیداریِ راحتشان ...
خدایا تو که همیشهبیدار عالمی ... به منِ بیخواب سر بزن ... دوستم داشته باش ... دعا کن برام ... نمیدانم این اشکها چه از جانم میخواهند ... کور میشوم آخر ...
- ۹۳/۰۷/۰۵