دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

بابا جان

شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۰۱ ب.ظ

از زیر قرآن ردش کردم .. اما ..
گفت ولی من پشت سرش آب هم ریختم ..
گفتم خب دیدی که پیش تو برگشت. زنده هم برگشت 
اما حسرتش موند به دل من ...

حالا سخته دوباره عزیزترینهام رو به تو بسپرم . به تو که به اشاره ای ازم میگیریشون. سخته. اما هیچکس لایق تر از تو نیست. هیچکس مواظب تر از تو نیست. کسی نیست اصلا. از زیر قرآن ردشون کردم. پشت سرشون آب و شکوفه ی گل ریختم. صدقه گذاشتم. آیت الکرسی خوندم. حالا هم دارم به التماس می نویسم و گریه می کنم ..
درست که از صدِ امیدم فقط یک ش مونده. اما به من نگاه نکن که دیگه نمی‌تونم دلم رو صاف کنم. به من نگاه کن که به همون یک از صدی که برام نگه داشتی چنگ میزنم که از دستش ندم .. که فقیرِ این یکِ باقیمونده نشم .. به خودت نگاه کن که سایه ات همیشه رو سر دل ویرونه شدمه. عاجزم از هر خبر بدی. عاجزم از هر اتفاق بدی. عاجزم از هر نگرانی و ترسی... تو که می دونی عجز نهایت و غایت ناتوانیه، تو که توانای مطلقی، این روزا رو بگذرون و بهم برگردونشون.

  • فاطمه‌‌ی پدر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی