دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

دلـ تنـ ـگی

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۵ ق.ظ

دلتنگتم ...

صبحه .. از حمام که میام بیرون میگه مگه نگفتم این سیاهت رو دربیار ... نمیتونم ! نمیتونم!

صاحب لباسفروشی داره با شاگرد مغازه ی بغلی تند و تند حرف میزنه. عصبانیه ... از دست شاگرد مغازه ش که بابت بی نظمی هاش دعواش کرده و اونم قهر کرده .. میگه خانم ببخشید وسط خریدتون من انقد حرف میزنم .. نگاش نمیکنم .. سر تکون میدم که مهم نیست ..

از در ترمینال که میزنم بیرون اون همینطوری که داره منو نگاه میکنه از کنارم رد میشه و میره داخل .. یه چیزی رو شونه هام سنگینی میکنه ... توی خیابون کنار آبسرد کن لیوان رو از تو کیفم در میارم و پشت سرم رو نگاه میکنم ... اومده دنبالم ... صبر میکنم رد بشه ...  میگذره و چند متر اون طرفتر برمیگرده نگاهم میکنه .. اخم میکنم و فکم رو محکم رو هم فشار میدم .. میره ..

پسره مثل توپی که از لوله ی توپ شلیک میشه، شاکی داد میزنه خیال کردی ندیدم از تو پژو پیاده شدی؟ .. دختره برمیگرده .. کیف و کفش قرمز ست کرده با مانتو شلوار و مقنعه ی مشکی ... رد میشم ... کیسه ی خاک گل سنگینه ... سر میدون باز پسره و دختره رو می بینم که دارن دعوا میکنن .. پسره دعوا میکنه ... دختره هیچی نمیگه ... مردم نگاهشون میکنن ...

ساعت یک ربع به نه .. در ترمینال که پیاده میشم زیادی ساکته همه جا ... یک داره در رو میبنده ... میرم تو .. میگه خانم دیر اومدی ساعت حرکت عوض شد، هر چی زنگ زدم شماره ت خاموش بود. الانم دیگه دیره بخوای با ماشین اندیمشک بری .. میگم گوشیم روشنه .. چک میکنیم .. شماره رو اشتباه ثبت کرده .. حوصله ناراحت شدن ندارم .. می پرسم الان اینجا تعطیله؟ .. میخنده ... میرم رو صندلی روبروی پنکه میشینم و به قطره های عری که از قوس کمرم میره پایین فکر میکنم ... یک دقیقه بعد میگم آقا یه ماشین برای من بگیرید برگردم خونه ..

 

آقاهه صبح توی ترمینال جلوی آب سرد کن تا منو پشت سر خودش دید بطرش رو از زیر شیر آب کشید کنار و اومد عقب ... هر چی گفتم شما بفرمایین من بعد از شما ... راضی نشد . به شدت سرشو تکون داد که نه. شما اول .

 

گلفروشه یه پیرمردی بود پاچه های تنبونش رو بالا زده بود و یه زیر پیرهنی آبی کمرنگ نازک تنش بود ... بهش گفتم آقا گل شمعدونیم خشک شده ... چیکار کنم خشک نشن دیگه این موقع سال ... گفت گرمه دخترم .. تو اتاق هم که دوام نمیارن ... بیست روز دیگه بیا خودم بهت گل میدم ... پول خاکها رو که بهش دادم پول رو تو هوا تون داد گفت خدا بده برکت! خدا بده برکت! نری الان از جای دیگه بخری . بیا خودم بهت گل خوب میدم ..

  • فاطمه‌‌ی پدر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی