الهی
این روزها چقدر قابضی ...
- ۰ نقش کاشی
- ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۹:۰۲
شلوغش کردهام میدانم ... تو که جایی نرفتهای
ببین
نشستهای میانهی دل و ... یادم که میکنی قلبم میزند ...
مرا چه به استقلال ... دلم لک زده برای یک لحظه تکیه کردن به تو ...
چقدر دوستت دارم ... و آن چشمهای مظلومت را هم ..
حس میکنی مرا از ماورای جهان ؟
همیشه فکر میکردم اینکه خانه ی ما پر از گل و بلبل است بخاطر بودن ِ مادر است
اما حالا ... اول ماهیهای چند ساله ی آکواریوم ... بعد هم همهی گل ها ...
و این یک رابطه ی تعَدّیست
از تو به تمام خانهای که تویی ...
یا غیاث المستغیثین
منم آن فریاد زنندهای که نیازمند فریادرسی ِ توست ...
اغـثـنـی
باید رقیه شد ...
به یاد همه فرق های دو تا شده ...
به یاد تمام سرهای از قفا بریده شده ...
فاطمه که باشی ...
رمضان که باشد و فزت و رب الکعبه ی علی و خاطره ی چشمهای بابا ...
دلت بی هوا کربلا میخواهد و بین الحرمین و ...
یکطرف حسین، یک طرف عباس ...
فاطمه که باشی و خاطره ی روزهای رنج بابا ...
دلت رقیه شدن می خواهد و شکستن ِ سنگینترین بغض دنیا ... شکستنی به کمال و رقیه وار ...
درست در میانْجای کربلا ...
تو هفتاد و سومین سر بودی ... که از قفای کاروان به روی نیزهها رفتی ...
یا حبیب و محبوب
چون خیلی دوستت داشتم خواستی گمَت کنم؟
خواستی ببینی چقدر خیلی دوستت دارم؟
نگفتی خودت هم کمی دوستم داشته باشی؟
یا خالق
برای منی که دوستداشتنت را گم کردهام ... برای منی که پی دوست داشتنت میگردم ... فرصت دوباره خلق کن.