دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

بابایی ..

دارم می رم اصفهان .. دلم خونه بابا ...

زیارت ششم هم پنجشنبه رقم میخوره ... غمگینم از ندیدن چشمهای مظلوم و محجوبت ... باورم نبود این روزگار ... خدا با ما و تو چه کرد ؟؟

  • فاطمه‌‌ی پدر

لعنت به گذر زمان ..

دلتنگتم بابا ... از مرگ می‌ترسم و بهش مشتاقم ... ببین چه دردی میکشم ... 

دلم میخواد بخاطر از دست دادنت اونقدر گریه کنم تا بمیرم ... و چه ناتوانم من که نمیتونم بمیرم حتی ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

خیلی ها از تمام شدن سال نود و سه خوشحالند چون سال خوبی نبوده برایشان .. ببین چه دردی می‌کشم من که نمی‌خوام امسال تمام شود ... 

من تو را و ننه جان را توی این سال بگذارم و بروم ؟ ...

خیلی فکر کردم که بگذارم تمام شود ... اما امشب دلم خواست همیشه سال نود و سه بماند ... بعد از شما من به هیچ سالی احتیاج ندارم .

  • فاطمه‌‌ی پدر

گفتی إِذا بَکَى الیَتیمُ اهتَزَّ العَرشُ ... ؟

باور کنم که گفتی هر وقت گریه کنم پایه‌های عرشت می‌لرزد ؟

پس این همه اشک چیست که از چشم به دامنم می‌ریزی به هر بهانه‌‌ای ؟
باور کنم که پایه‌های عرش خودت را لرزان می‌خواهی؟
باشد ... باور کردم .

  • فاطمه‌‌ی پدر

من از سر ناچاریه که حرف نمی‌زنم بابا ... رفتن تو  .. رفتن مادربزرگ ... از دست دادن اجباری دوست .. مگر آدم چندبار می‌تونه بمیره ؟ ... چه سوالی! ... حتما خیلی زیاد می‌تونه که من پشت سر هم دارم تجربه ش میکنم !!!

بابا ... قول می‌دم بعد از تو دنیای خدا رو هیچوقت دوست نداشته باشم ... به قول هم احتیاجی نداره ... بعد تو هیچ چیز دوست‌داشتنی نیست اصلا..

اما ... دنبال فرصتم ... برای رویایی که به نام تو آغازش کردم ... 

  • فاطمه‌‌ی پدر

مثل اناری که کوبیده باشندش به دیوار روزگار و دونه هاش پاشیده باشه و خونش ریخته شده باشه روی خاکِ خاکی‌ترین کوچه‌ .. همین کوچه‌ای که وقتی شما ازش میگذری توی دلت میگی به‌به چه کوچه‌ی قشنگی ..

مثل اناری که یه بچه دست گرفته باشدش و بازی‌بازی دونه‌هاش رو یکی یکی از ریشه جدا کنه ... بعضیاشو بخوره و بعضیاشو با دست فشار بده و آبش رو بپاشه تو چشم روزگار و بعضیاشو پرت کنه روی خاک همون کوچه ... بچه بخنده .. انار دردش بیاد ...

دلم رو میگم وقت دیدن مرگ عزیز ... دلم رو میگم وقت رفتن شما ...

 

* دلم نمی‌خواست باور کنم حالا که نیستی معنی‌ش اینه که هیچوقت دوستم نداشتی ... ولی دیروز باور کردم ... امروز به دروغ آروم‌تر بودم ... داری کم‌کم می‌ری و هر چی با خودت آورده بودی می‌بری ... تو گفتی دروغ بده ؟ .. پس چرا آروم‌ترم ... تو این رو می‌خواستی ؟

  • فاطمه‌‌ی پدر

بستن  بند پوتین‌های سربازی بعد از نوشتن نامه‌های بسیار خواهرانه بی‌نام. باز کردن پاکت ام.آر.آی و پنهان کردن ماهرانه جواب آزمایش. برداشتن پانسمان روی بخیه‌ها بدون بستن چشم‌ها. هل دادن ویلچیر به سمت اتاق عمل، یک‌بار. پاک کردن اشک‌ها طوری که نفهمی یک شبانه روز گریه کرده‌ام. نوازش کفن. شستن اسم عزیز«تو» روی سنگ مزار و لم صورت‌ات توی قاب. حالا هم غم‌نویسی. این‌ها چیزی نیست دست‌های من از عهده وطایف خطیرتری هم بر آمده‌اند، مثلا؟ خالی برگشتن از درگاه خداوند رحیم.

 

ببین ... تنها نیستی ... خیلی‌ها دستهاشان از رحیم بودن خدا خالی‌ست ...

خوشحال نیستم ... کاش فقط دستهای من خالی بود ... دلم برای آدمها می‌سوزد ... دلم برای آدمها می‌سوزد ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

توی وبلاگش معلوم است که عزیز از دست داده ...

مثلا اینجاش که نوشته :

"داستان جدید حوالی بیمارستان می‌گذرد. حوالی یعنی حتی جرات ندارم دست شخصیت خیالی را بگیرم و با هم طوری از محوطه عبور کنیم که چشمم به تابلو سردخانه نیفتد. غیر از اینها اگر هنوز ته راهرو طبقه سوم، روی تخت نزدیک در،‌ در حال درد کشیدن باشی چه کنم؟"

یااینجاش که:

" فکر چندان تازه و همه‌فهمی نیت. بر می‌گردد به همان روزها که پشت در «آی‌سی‌یو» خون گریه می‌کردم. جز خودم هم طرفداری ندارد. برای گرفتن رنگ سفید از کادر پزشکی قدرتی ندارم؛ لااقل عروها رنگ دیگری انتخاب کنند. مثلا، فیروزه‌ای."

فقط آدمی که مرگ ویرانش کرده باشد میفهمد که او دارد از چه حرف می زند ...  خون گریه کردم بعد از خواندن همین چند خط نوشته‌اش ... دلم خون است برای لحظه‌ای که نشسته بودی روی تخت و دکترت به خودش بالیده بود از عمل موفقیت آمیز. همه خدا را شکر می‌کردیم که سختی گذشت و خوب شد که خوب شدی. بیخبر از اینکه آخرین روزی بود که تو را نشسته می‌دیدیم . آخ قلبم باباجان. به دادم برس.

 

اما اینجاش را که خواندم خیلی فکر کردم :

"هربار بعد از مشاهده اعدام جنایت‌کاران جنگی و غیرجنگی؟. خیر. از عبارت «به‌درک» فقط یک‌بار استفاده کردم. چند ماه بعد از رفتنت، وقتی عکس دکتر بداخلاق «تو» را ناگهان توی صفحه ترحیم روزنامه دیدم."

 

شبهای زیادی روز هشتم خردادِ همهی سالهاست به نظرم. شبهای زیادی روز هشتم خرداد همه ی‌سالهاست به نظرم و دست خیالم را می‌گیرم و می‌روم توی مطب دکترت می‌نشینم تا آخرین بیمارش را هم رد کند و از در اتاق بیرون بیاید و من توی چشمهاش نگاه کنم و همه ی حرفهام فراموشم شود، همه ی گله ها و شکایتهام ... همه‌ی این شب ها پشت در اتاقش منتظر نشسته‌ام تا بلند شوم وقتی از در بیرون می‌آید توی چشمهاش نگاه کنم و بهش بگویم نمی‌بخشمش بعد از تو، اگر خودش یا پرستاران زیر دستش، در مراقبت از احوال حتی یک بیمار کوتاهی کنند. بهش بگویم همیشه دلم می‌خواهد بمیرد اما دلخواسته‌ام را آرزو نمیکنم. و اگر بمیرد هیچوقت خوشحال نمی‌شوم و پشت سرش هم نمی‌گویم به درک ... بهش بگویم مواظب ناتوانی‌هاش باشد ... مردم جانشان را به دستهای او سپرده‌اند...

شبهای زیادی پشت در اتاقش نشسته‌ام و آمده آست و من فقط گریه کرده‌ام و هیچ نگفته‌ام ... چطور می‌توانم بمیرد و ناراحت نشوم .

خدایا امشب چهلم مادربزرگ بود ...  

بعد مدتها خوابت را دیدم ... زنده شده بودی ... اما مریض احوال بودی ... چقدر دوستت داشتم توی خواب ... چقدر بدبختم که نیستی ... بابا تو نمیدانی چرا ننه‌جان هیچ به خوابم نمی‌آید؟ .. بهش بگو دلم برای چروک پشت دستهاش لک زده .... الهی فاطمه بمیرد برای هردویتان ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

مدتهاست که ارامش شب از من گرفته شده ... تاریک که می‌شود پشت سیاهی ها خاطره ی چشمای تو و ننه میکشاندم به جنون ... دیشب زار زار گریه کردم ... آمد نشست کنارم و پرسید چی شده؟ ..هیچی؟ ... کسی چیزی گفته ؟ ... نه ... دلت تنگ شده؟ ... سر تکان دادم که بله ... بغلم کردم و سرم را بوسید .. سه بار ... برادر داشتن نعمت است ... و آدمی مثل من هیچوقت قدر نعمدت هاش را نمی داند ... و قدر رحمتهایی که بهش شده ... من فقط دلتنگم و دلتنگی امانم را برید دیشب ... دعا نمیکنم که شبها خوابم ببرد ... دلم می خواهد هر شب زار زار گریه کنم ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

من اجازه ندادم بار سنگینی که در این سالها روی دلم گذاشتی باعث خباثتم شود ... یک مدتی به هر که رسیدم خوشی‌هاش آنقدر به چشمم زیاد آمد که احساس می‌کردم شاید اگر دلم برایشان بد بخواهد حالم بهتر شود ... نه انقدر بد که اگر غریبه‌ای اگر اینجا را بخواند شاید در نظرش مجسم شود ... اما به چشم دیدم هزارها چراغی را که به من هم روا بود و به خانه‌ی همه بود جز من ... جنگیدم با این بدیهایی که روانه کردی به سوی زندگی‌ و روح و روانم ... آنقدر گفتم خب که چه بشود !! تا هم چیز از چشمم افتاد ...  همه چراغ‌ها را برداشتم و گذاشتم پشت در ... آنجا که تویی ... خواستم اطرافت روشن باشد و آدمها بیایند پشت در خانه‌ی من چراغ‌هایت را بخرند ... حالا هر که خوشحال می‌شود من تویی را شکر می‌کنم که برایم خوشحالی نخواستی ... جنگ خواستی ... و خباثت ... و من جنگیدم با تمام بدیهایی که تو برایم خواستی ... و جنگیدم با جنگ ... و جنگیدم با تو ... بله! ... همین من ِ تنهای ریز ِ‌کوچک مخلوق سرکشی که خشوع و خضوع ازش خواسته‌ای ... اینجاست که پیروزی معنا پیدا می‌کند ... اینجاست که تو به خودت گفته ای تبارک الله احسن الخالقین ... حتی اگر با تو بجنگد ...

  • فاطمه‌‌ی پدر