دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

من همانم که با آهنگ شاد هم گریه می کنم ... دست خودم نیست ... دنیا پر از اشک شده و باید که تمامش از چشمهای من بچکد ... 

برای من فرقی ندارد شادی یا غم ... راحتی یا سختی ... موفقیت یا شکست ... در تمام اتفاقها اشک نشسته است ... اشک دلتنگی ... اشک غربت من در این عالم ... پشت تمام اتفاقها اشک در می زند ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

به دست‌های تو فکر می‌کنم که دَم ِ رفتن هم از دستهای من قویتر بود ... و به دست‌های نحیف و بی جان او ... این شد که از میان آیه‌هایت کل نفس ذائقه الموت را باوراندی‌ام ... ما خیال می کنیم باور کرده‌ایم آن چه را که گفته‌ای ... اما تا ندیده باشیم، تا درگیر نشده باشیم ایمان نخواهیم آورد، مگر در زبان ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

کفن ِ از کربلا آمده را گرفتم و با شیشه ای گلاب و تربت کربلا و چادر ننه جان را کنار هم گذاشتم ... فرستادم دوتا شاخه ی تازه ی نخل برایم بچینند ... همه را کنار هم چیدم و نشستیم با دخترعمه و دخترعمو و خواهر چهل تا سوره‌ی ملک بالا رشان خواندیم ... بقیه که رفتند کفن را باز کردم و روی تمام تکه هاش با انگشت شهادتین را نوشتم .. با همان دستور که در مفاتیح هست ... چاقو را برداشتم و برگهای شاخه نخل را زدم و شاخه را کمی صیقل دادم که تن ننه جان را در کفن آزار ندهد ... و فکر کردم اینکه تمام کارهای خوبی را که می‌توانی، برای عزیزت انجام دهی چقدر نشاط‌ آور است ... 

روی سنگ غسالخانه تن نحیف را نگاه کردم و شستند و شستند و شستندش ... به آب سدر و ... آب ِ ... به آب آخرت ... شستند و من لاحول گفتم و هزاربار سپردمش به دستهای مهربان خانم فاطمه‌ی معصومه ... روی کفن گذاشتند و خواستند بپیچندش در سفیدی پارچه‌ها ... بعد از کافور تربت را باز کردم و دادم دست مرضیه و گفتم خاک کربلاست ... گذاشت روی پیشانی‌ش ... چوب‌های تازه ی نخل را دادم بگذارند سمت راست چسبیده به بدن و سمت چپ ما بین لباس آخرتش ... گفتند این را باید بگذاریم توی قبر نه توی کفن ... جای بحث نبود .. مفاتیح را که چسبانده بود به سینه‌ام باز کردم و خواندم ... سر تکان دادند و قبول کردند ... و شاید تو اولین مسافر شهر ما بودی که توی کفنت شاخه ی نخل داشتی ...

همه که رفتند من ماندم و تو و تابوت و سنگ غسالخانه و چک چک آب توی سطل و کتاب در دستم و وهمی که مادر گفته بود اگر  با تو تنها بمانم مرا در برخواهد گرفت و من بالای سرت هیچ حسش نمی کردم ... یاسین خواندم و هر چه سوره که بود و بلد بودم .. ساعتی که گذشت مردها آمدند و بلندت کردند و رفتیم ...

شب بود ... فانوس ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

هفتم ننه جان هم روز دهم برگزار شد ... گفتم مادربزرگ کنار مردی که سال 60 در سوسنگرد شهید شده به خاک سپرده شد؟ کمی آنطرفتر از تو؟ ... نگفتم ... غمگین بودم و دستم به نوشتن آنچه گذشت نرفت ... نمی رود هنوز و شاید نرود هرگز ...

چراغ حیاط را روشن می کنم و طی را دست می گیرم و شروع می کنم... هر تی که می کشم بند از بند وجودم جا می شود به یادت ... بعد سعی میکنم فکر کنم چرا اینکار را می کردی ...حیاط تمیز می شد ... اب جمع شده ی باران از لابلای موزاییک خارج می شد و فرسودگی ش به تعویق می افتاد ... صرفه جویی می کردی حتما ... همین یک کار ساده ی تو چقدر اندیشه و فکر پشتش داشت ... هر وقت باران بیاید قول می دهم به جایت تی بکشم ... به یادت ... دلم از یادت تازه می شود ...

تی می کشم چون تو دوست داشتی ... چراغ اضافی را خاموش می کنم چون تو دوست داشتی ... خانه را تمیز می‌کنم چون تو دوست داشتی ... در را آرام می بندم چون تو دوست داشتی ... تمام چیزهای دنیا را که خوبند چون تو دوست داشتی دوست دارم و انجام می دهم ... 

تی کشیدم و به ننه جان فکر کردم ... که اول اتاق داشت برای خودش ... پسر دومش که ازدواج کرد اتاقش را داد به او ... بعد که آنها رفتند ننه هم با آنها رفت ... کمد داشت و وسیله داشت برای خودش ... کم کم همه چیز را از دست داد ... جای وسایلش را به بچه هایی داد که یکی کی از راه رسیدند و خود هم کم کم از پا افتاد ... مسیر بودنش همی کوتاه و کوتاه تر شد ... تا زمینگیر شد و بودنش شد یک بودن ِ یکجایی ... بدون هیچ مسیری ... همانجا میخوابیدة بیدار می شد غذا می خورد و تمام کارهاش را همانجایی میکرد که نشسته بود ... کم کم کارهاش هم تمام شد ... آخرین کارش خوردن بود که اول بادستهای خودش بود و این هفته های آخر با دست دیگران ... آخرین ِ آخرین کارش نفس کشیدن بود که آن هم ... صبر کرد تا من از بالای سرش بلند شوم و از خانه بزنم بیرونتا با آن هم خداحافظی کند و این دنیای بی رنگ و بو را بگذارد برای من ... اینکه شب آخر بالا سرش بودم... اینکه شب آخر برایش قران خواندم ... اینکه صبح که شد آخرین قطره ی های آب و شیر را من در دهانش گذاشتم ... همین ها فقط می تواند آرامم کند ... نه وعده هایی که شنیده ام ... مه وعده هایی که خوانده ام ...  همین هایی که دیده ام و شنیده ام و لمس کرده ام آرامم میکنند ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

 

 

دیوار چین اگر بریزد

و دیوارهایی که ریخته اند

و دیوارهایی که خواهند ریخت ...

شبیه تو می شود پدر!

 

و مردمی که می گریند

و مردمی که زیر آوار مانده اند

و مردمی که آواره اند ...

منم!

 

 

 

از : ستاره جوادزاده

 

  • فاطمه‌‌ی پدر

به رخ‌ات می کشم ... تمام آنچه را که دادی و عزم کردی بگیری ... به رخ‌ می کشم ... تمام بندگی‌ام را به تمام خدایی‌ات ...

 

به سر شوق سر کوی تو دیرُم     به دل مِهر مَهِ روی تو دیرُم

بتِ من کعبه‌ی من قبله‌ی من    تویی هر سو نظر سوی تو دیرُم

 

دلُم بی وصل تو شادی مبیناد     بغیر از محنت آزادی مبیناد

خراب‌آباد دل بی مَقْدم تِه     الهی هرگز آبادی مبیناد

 

 

اگر جسمُم بسوزی سوته خواهُم       وگر چشمُم بدوزی دوتِه خواهُم

اگر باغم بری بَهرْ چیدن گل              گلی همرنگ و هم‌بوی تو خواهم

 

غَمُم غم بی و غمخوار غمُم غم        غمُم هم‌صحبت و هم‌یار و همدم

غمُم نَهْلِه که مو تنها بمونُم                    مریــزا  بارک الله مرحبـــا غم

  

غم عشقت بیابان پرورُم کرد                 هوای بخت بی بال و پرُم کرد

به مو گفتی صبوری کن صبوری         صبوری طُرفه خاکی بر سرُم کرد

  • فاطمه‌‌ی پدر

فکرش ا بکن ..

اصلا برای چه باید برای جانی که خودش می دهد و خودش می گیرد شاکر باشیم ؟ ... من یادم نمی آید به قالوا بلی" یی که به رخمان میکشند که گفته ایم و انتظار می رود که بهش پایبند باشیم ... خاطرم نیست ... چطور می شود به چیزی که یادمان نیست پایبند باشیم ؟ ... خودش که ما را آفرید فکر نکرد چه انتظار عجیبی دارد؟

  • فاطمه‌‌ی پدر

تازه داشت حالم بهتر می شد ... داشتم سعی می‌کردم بخندم ... دنیا را دوباره قشنگ ببینم .. عاشق شوم ... دوستت داشته باشم ... اما نشد . اجازه ندادی ... قبلترها همیشه وقتی اوضاع بد می‌شد فکر می‌کردم دیگر از این بدتر نمی شود ... اما الان که دقت می‌کنم می‌یینم از اینی که الان هست بدتر نمی‌شود ... اینکه حالم خوب شود اصلا برایم مهم نیست ... ارزانی خودت ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

عصر مادر و زینب و محدثه و تسنیم به هوای زیارت از خانه زده بودند بیرون و وقتی برگشتند همراه خودشان یک توریست کره‌ای را آورده بودند ...

شب ساعت 10 و 11 بود که عمو آمد و گفت کمی ماست بدهید برا چیته، می‌خواهیم ماست بیندازیم ... و وقتی ازش پرسیده بودیم حال ننه چطور است گفته بود حالش خوب نیست ... و من نفهمیده بودم چرا با اینکه مثل همیشه گفته بود حالش خوب نیست چادر سر کرده بودم و گفته بودم همراهت می‌آیم و رفته بودم... همه چیز عادی بود ... از وقتی تو رفته‌ای همه چیز عادی‌ست ... مادربزرگ از وقتی رفتی هیشه حالش خوب نبود و گاهی بدتر هم می‌شد ... و این عادت دنیا شده بود که دیگر کسی از ما اعتراضی به اوضاع نداشته باشد ... فهمیده بودیم که نباید اعتراضی داشته باشیم ...چشم گذاشته بودیم بر عادت‌های دنیا تا بیایند و آتش بزنند و بسوزیم و بروند ....

چادر سر کرده بودم و رفته بودم و دیده بودم ننه را که جان ندارد ... چشمهاش بسته بود. نفس می کشید آرام. بی صدا ... گفتند ساعت 7 شام خورده. یک کاسه شیربرنج... یک ساعت بعد چشمهاش را باز کرده بود و به سبک همیشگیش نفس کشیده بود ... نفس کشیدنی با سر و صدا ... اما اینبار جانی نداشت تا  زبان در دهان بچرخاند و اسم کسی را صدا بزند ... سرش را از آن طرف به این طرف جابجا کرده بودند و من نگاه کرده بودم به بدنش ... خشک و ناتوان ... نشسته بودم بالا سرش و قرآن دست گرفته بودم و جزء 18 را خوانده بودم و ملک و یاسین و خسته شد بودم از بی خوابی ... 

 

من از بلندای شانه‌های تو دنیا را دیده بودم ...

من با قصه‌ةای شبانه‌ی تو به خواب رفته بودم ...

من با روشنی چشمهای مثل آفتاب تو از خواب برخاسته بودم ...

انصاف نبود دنیا دستهای بی جان و نفس‌های به شماره افتاده ات را به رخم بکشد ... اصلا انصاف نبود ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

مدتهاست که دیگر دوستت ندارم ... از همان وقتی که خودت یادم دادی دوست‌داشتن و عشق پوچترین کار در عالم بندگی‌ست ...

این را که می‌آیند قربان صداقه‌ات می‌روند در گفتار و نوشتار و رفتارهای نمادینشان، بیزارم ... تو آنقدر مهیبی که فقط باید بندگی‌ات را کرد ... برای تمام عاشقانه‌هایی که از سر نادانی برایت سرودم عذر‌خواهم و توبه می‌کنم از همه‌اش ... تو آنقدر عظیمی که در هیچ عاشقانه‌ای جا نمی‌شوی ... برائت می‌جویم از این دروغ‌های تسلیم و رضایی که دیگران ندانسته  خیال عاشقانه سر می‌دهند ... تو را نمی‌شود عاشق شد ... تو را فقط باید پرستید،‌همانگونه که خودت خواسته‌ای ...

  • فاطمه‌‌ی پدر