دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

بدون ویزا رفتم .. بی پرداخت هیچ هزینه‌ای .. و با قدمهایی که سبک‌ بود مثل پر .. و تو بودی که دویدی به پا و سر ... زیارتت قبول ریشه‌ی وجودم .. عزیزدلم ...


+ هنوز ویزا ندارم. شاید اصلاً هم قرار نباشد داشته باشمش .. اما آن وقت که اجازه دادند واسطه پشت واسطه اختیار کنم، همان‌وقت که دستم را گرفتند و گفتند؛ اول بیا اذن دخول بخوان، همان‌وقت که اجازه دادند ساعت‌ها مقابل پایشان بنشینم و با چشم‌های بسته شبکه‌های ضریح معصومه‌‌ی معصومشان را به هوای آرزویی به هم ببافم، خیالم از بابت برات کربلایی که برای من نیست، راحت شد ... همان‌وقت که به جای وطن، سر از صحن و سرای دختر و خواهر و عمه‌ی اولیای الله در‌ آوردم .. بی که اراده کرده باشم.

 

  اشکم و معتکف گوشه‌ی چشمان ِ کسی     آ‌ن‌که می‌خوانَدَم این‌بار به تکرار، تویی   

    "رقص بر شعر َر و نامه‌ی نی خوش باشد       دست در دست نسیم و نی و نی‌ زار تویی    

  • فاطمه‌‌ی پدر

قرار بود من امیدوار باشم به تو .. و تو امیدوارم کنی به خودت ...

چقدر آبروداری کردم ... چقدر در اوج و حضیض ِ احوال دلم گذاشتمت روی چشمهام ... چقدر هی به همه گفتم تو دوست‌داشتنی‌ترینی ...

بازاندی مرا ... بازیِ یک‌طرفه و نابرابری بود ... تو بلندبالاترین باشی من دست‌کوتاه‌ترین آدم خلقت ؟!! ... حریف قدرتر از من نبود بزنی‌ش زمین ؟!...

نگران نباش ... من بی آبرو بازی در‌نمی‌آورم ... باباجانم خوب بهم یاد داده چکار باید بکنم که تو هنوز و هنوز و همیشه بلندبالاترین‌عالم باشی ... بلدم ... برو بخواب ... از وقت خوابت گذشته است ..

  • فاطمه‌‌ی پدر

این شرم چیست که افتاده به جانم و نمی‌گذارد از تو و برای تو بنویسم، وقتی این‌همه دلم خواسته و احتیاج دارم به نوشتنت .. این شرم چیست که من هرچه می‌نویسمت او پاک می‌کند ... دلم خواسته کمی از تو بنویسم و تو یک وقتِ دیر یا زود که می‌آیی، بخوانی و بدانی برای تو نوشته‌ام. کمَم را زیاد بخوانی و زیادتر از آن بهِم حق بدهی که برایت بنویسم ... خیلی شرم دارم کسی جز تو بخواندش ... و شرمی شیرین از اینکه خودت بخوانی‌اش هم! .. اما دلم خواسته به زور هم که شده این احساس شرم را پس بزنم و بگویم؛ چقدر خوب است که هستی! ... زیاد و کمش را چه فرق،‌ وقتی دانسته‌ام که آدمها همیشه به کسی احتیاج دارند که باشد برایشان! ... و تو خبر نداری شاید، که بی هیچ دلیلی منطقی و زمینی‌ای، تنها کسی هستی که بودنت می‌تواند حتی اگر شده برای دَمی، از این همه غم رهام کند ... بی که چیزی بگویم ... بی که چیزی بگویی ... بی که بدانم چرا! ... دلم خواسته قدردانی کنم و شکر خدایی را که همین اندازه کم بودن و این همه زیاد رهایی‌بخش بودنت را برای من خواست ... و دانسته‌ام که خیلی وقتها آدم خیلی زیادتر از آنچه دارد را می‌خواهد. اما خوب‌تر که بنگرد، همیشه آنچه دارد برایش کافیست،‌ همچون اندازه‌ی مُقدَّر از بودن ِ تو برای من! ... خداوندِ متعال، بودنت را از من نگیرد و بیشتر بدهدَت به من ... ببین چقدر بودنت خوب است! ... باش،‌ لطفاً ... همیشه و همیشه در پناه خدای رحمان و رحیم .

  • فاطمه‌‌ی پدر