دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

مردمی که بیرون از من هستند و حتی خودم، وقتهایی که از خودم بیرون می‌زنم، وقتی به من نگاه می کنند خیال می‌کنند بعد از رفتن تو من هیچ نکرده ام...

اشتباه می کنند ... من مو سفید کردم ... من 7 کیلو وزن از دست دادم و این روزها دوباره به دست آوردم... من رگ و پی و عصب و سلول از دست دادم از نبودنت ... من چروک شدم ... من سکوت کردم ... اما کسی این کارها را نمیبیند

  • فاطمه‌‌ی پدر

وقتایی که روی پهلوی راست می خوابیدی و دستت رو میذاشتی زیر صورتت و پاهات رو یه کم توی شکم جمع می‌کردی به چی فکر می کردی؟ ...

ببخش که همدردت نبودم . نفهمیدم . الانم نمی فهمم . من نقص خلقت خدام . ببخش من رو .

  • فاطمه‌‌ی پدر

روزهای گرم سالهای عمرم همه با تو گذشت .... من بهار و تابستون و روزهای گرم دنیا رو بدون تو میخوام چیکار ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

 13 فروردین 94 ....

باران بود. پسردایی هماهنگ کرده بود برویم سوله ییکی از دوستانش که نزدیک زمینهای کشاورزیشان بود ... باران بود باران بود و پسرها تور بستند توی همان سوله برای والیبال. آمده بودی گوشه ی زمین ایستاده بودی ... داخل بازی ... با همان چفیه ای که دور سرت می پیچاندی این همیشه های اواخر .. دلت بازی خواسته بود شاید ... کسی حواسش به بودنت نبود ...

بازی تمام شده بود و رفته بودی جلوی در سوله تماشا می کردی زمین باران خورده را ... نور خورده بود توی عکسی که داشتم از نوه‌ی دایی می‌گرفتم ... هستی جلوی در ماشین ژست گرفته بود و تو دم در سوله رو به نور ایستاده بودی و مثل فرشته ها ....

یادم نیست سر سفره ی ناهار کجا نشسته بودی ...اما  دور نبودی ... از توی عکسهایی که توی هیچکدامشان نیستی نزدیک بودنت را حس می کنم ... روزهایی که از همیشه مهربانتر بودی ... و ما نفهمیده بودیم دنیا به کجا می برد ما را ...

لابد می گویی امسال که 13 فروردین هوا آفتابی بود؟! ... لابد می گویی خاطرات سیزده امسال که عین پارسال بود ؟!! ...

می دانی بابای از فاطمه  رفته‌ام؟! ... بعد از تو بازی پر از شوق و شور والیبال ِ دیروز توی صحرای وسیع خدا، بعد از تو هیجان اسب سواری ... بعد از تو لطافت آبی که از روی دستی در جوی می‌گذرد ... بعد از تو هیچ سیزدهی سیزده نمی شود ... بعد از تو جوانه‌های تازه ی عشقی قدیمی هم دلنشین نیست آنقدرها ... بابای دلم ... هیچ تصور نمیکردم عکسی که از هستی گرفته شد هزارها بار زوم شود تا دختری دلتنگ پدرِ در نور فرو رفته‌ی خود را کمی تماشا کند ... جای پرو بودن ِ سال قبلت را ندیدیم. به چشممان نمی‌آمد ... اما نبودن امسالت خنجری بود بر قلب مادر و همه ی ما ...

از اشکهای لحظه ی سال تحویل ِ‌مادر هیچ نگفتم .. از به بیراهه زدنهای فرزندانت در آن لحظه ... بس که سخت بود پای سفره نشستنی که که تو نبودی ....

باباجان ... تا همیشه دلتنگم ... دلتنگم

  • فاطمه‌‌ی پدر

برای من نوشته بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« بلند شو آهو »

به فاطمه:

آدرسی نداشتم برایت بنویسم. فاطمه جان! سخت است برایم ولی رفتم کامنتهای آن‌روزها را گشتم تا یادم بیاید چه گفته بودی. درست یادم مانده بود و دیدم که آخرش نوشته بودی: «بلند شدن اما، به دوش خودمونه، تنهای تنها ... ». آن‌موقع زود بود بفهمم چرا و چطور، ولی این پیش‌نویسِ دو سه روز پیش است که نمی‌دانستم برای کِه می‌نویسم ولی حالا می‌دانم ناخودآگاه بخاطر خودم و برای تو نوشته شده:

دقیق می‌شوی می‌بینی یک دست مانده و یک زانو از خودت. خودتی و خودت. یا شکر می‌کنی که باز دست و زانویی داری از خودت، یا شکایت که تنها دست و زانویی داری از خودت. من دهان شکایتم را ماههاست بسته‌ام. غم هست اما کینه کم‌کم کنار رفته و دلم روشن‌تر شده. امیدوارم برای تو، فاطمه، دست و زانو و دلی صاف مانده باشد که همه‌چیز است که اگر بشکنندش هم هزارآینه خواهی داشت؛ چه کینه‌ای! چه شکایتی!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادم باشد برایش بگویم که یک وقتِ خیلی با شکوهی هم خواهد آمد که دقیق می‌شوی و می‌بینی که بیرون از وجود خودت نشسته‌ای و داری به خودِ کوچکت نگاه می‌کنی که دست بر زانو زده‌ است تا بایستد. حتی همه‌ی خودهای ِ کوچکِ دیگر را هم، کم‌کم. اما هنوز زود است که بدانی چرا و چطور.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند روز قبل نوشته بود :
دگرگونی از جایی آغاز می‌شود که چیزی پیش می‌آید و می‌خواهی ببینی چه‌کارهٔ کس‌وکار زندگیت هستی. می‌خواهی ببینی همه‌کارهٔ رفیقتی یا رفیقِ رفیقت یا دوستِ رفیقت یا یکی‌ازهزارانِ رفیقت یا -نفسم درنمی‌آید به گفتنش- هیچی نیستی برای رفیقت.

اینطورها بود که زبانم را باز کرد به حرف زدن.
و کسی چه می‌داند من و او کدام گوشه‌ی دلمان را ساز کرده‌ایم.

  • فاطمه‌‌ی پدر

متاسفم بابا ...

تقصیر ما بود که تو رفتی ... وقت رفتن منم رسیده اما زجر نکشیدم اندازه ی تو هنوز ...

دوست ندارم پاک بشم تا برم ... من از این قانون متنفرم ... دوست ندارم امتحان بشم تا ساخته بشم .. از این قانون هم متنفرم ... از این آفرینشی که برای آدمها هیچ سودی نداره هم متنفرم ... من فقط دلم واسه تو که می دونی دارم چی میگم تنگ شده ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

بابایی بیا کمکم کن ... احتیاج دارم بهت ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

-

عیدت مبارک بابا ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

نود و سه داره تمام میشه ... تو کنار مایی ... تو .. ننه جان ... حتی خاله روبخیر ...

از اینکه ما کنار شما نیستیم،‌مار و ببخشید ... باباجان، فاطمه ت رو بخاطر همه چیز ببخش و اجازه بده که فدای تو بشه، هرچند دیر ... می‌بخشی؟ ... اجازه می‌دی؟

  • فاطمه‌‌ی پدر