دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

من قبل از اینکه از خونریزی خنجری که توی قلبم فرو رفت بمیرم ، بخاطر دیدن دست عزیزترینم که خنجر رو فرو میکرد مرده بودم ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

بچه بودم .. می نشستم کنارش و ساعت ها باهاش بازی میکردم و برام حرف میزد. پیر شده بود .. پوست پشت دستش رو با  دو تا انگشتم میگرفتم و اروم میکشیدم بالا .. تا بیاد برگرده به حالت قبلش خیره خیره و با لذت به برگشتنش نگاه میکردم ... هیچی نمی گفت .. اجازه میداد بارها و بارها اینکار رو بکنم ...

بچه بودم ... دراز میکشید روی کمر دراز میکشید و من می ایستادم پایین پاهاش ... زانوهاشو خم میکرد و کف پاشو میچسبوند به شکمم و دستامو میگرفت و روی کف پا منو میکشید بالا .. مدتها من رو اون بالا نگه میداشت ... خسته می شد اما باز من رو اون بالا نگه میداشت و با چرخوندن زانوهاش به اطراف توی هوا منو میچرخوند ... زانوها و کمرش خسته میشد اما پاهاشو پایین نمی آورد ... می دونست خیلی این بازی رو دوست دارم ... کم نمیذاشت

بچه بودم... چهار زانو می نشست روی زمین و من از سر و کولش می کشیدم بالا و دو پام رو میذاشتم دو طرف شونه هاش ... می رفتم اون بالا و سر پا می ایستادم و نگران تنی نبودم که زیر پام میلرزه و جوری تعادل رو حفظ میکنه که من نیفتم ...  مثل کسی که قله ای رو فتح کرده هر بار ذوق میکردم و از اون بالا با داد و فریاد و هوراا می پریدم پایین ... و دوباره از نو ... هر بار کلاه و شله و گیس های دوطرف بافته ی بختیاریش به هم میریخت اما هیچوقت منعم نمیکرد ... پاهای من درد میگرفت و کمر او درد نمیگرفت هیچوقت ...

 

بچه بودم .. کف پات یه خال قهوه ای بزرگ داشتی که از توش یه تار موی سیاه زده بود بیرون ... یه خال نرم نه برجسته ... فقط نرم ... وقتی خسته و کوفته از سر کار برمیگشتی و میخوابیدی کنار پات می نشستم و یواشکی با انگشتم روی خال رو فشار میدادم .. هیچی نمیگفتی ... فقط یهو انگار که دردت اومده باشه یا قلقلکت داد باشم پات رو مکشیدی عقب و نه به حالت اعتراض می گفتی : نچ! ... یه بار و دوبار و سه بار و ... هیچوقت نمیگفتی نکن!

بچه بودیم ... وقتی صدای پات توی حیاط میپیچید که یعنی از سر کار برگشتی هر کدوممون یه طرف خودمونو به خواب میزدیم که یعنی ما خوابیم اما یواشکی و ریز ریز به هم میخندیدیم... همین که میومدی توی خونه همه با ذوق و سر و صدا از خواب می پریدیم و تند تند میگفتیم خدا قوت!خدا قوت! ...  خیال میکردیم نمیدونی خودمون رو به خواب زدیم و این بازی هر روز و شبی بود که تو از سر کار بر میگشتی ... دلم برای خدا قُوَدَت گفتنهای اون روزامون تنگ شده ..

بچه بزرگتری بودم ... از شیشه ی سرویس مدرسه می دیدم زل آفتاب ایستادی کنار همکارات منتظر سرویس شرکت ... توی سرویس مدرسه گرم بود ... بیرون آفتاب بود و از دور قطره های عرق رو می دیدم ... و انگشت شستی که روی پیشونی کشیده میشد و شرشر عرق رو از جبین می گرفت ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

اون بدترین سال، همین روزهایی که گذشت، آرزوی من به دوش کشیدن تو بود از نجف تا کربلا ... پیاده ... اربعین ... خیلی التماس کردم و امید از درونم پر کشیده بود و این التماسها نخ باریک و پوسیده‌ای بود برای جدا نشدن ... خدا خودش می دونه اگر قسمتم نمی شد چه ویرانه ی ویران تری می شدم ... رفتم و به پاهای تو قدم قدم رفتم از حرم پدر تا بین الحرمین پسرها ... سپردمت دست خودشون که پناه روزها و شبهات باشن ... یادم نیست تشکر کردم یا نه ... خدایا شکرت ...

اربعین امسال رو با عطش بیشتری طلب کردم ... من زمین خورده ی حکمت های سخت و برگشت ناپذیرتم ... شاخه شکسته ای بیش نیستم و ترمیم شکستگی قلبم فقط به کربلا امکانپذیره ... زمینم نزن بیشتر از این ... دنیا رو برام جهنم‌تر نکن با رد آرزوها و خواسته های زیاده از حدّم ...

منتظر اجابتم یا رب العالمین ..

  • فاطمه‌‌ی پدر

پیرتر و عاقل شده تر از اون هستیم که بعد از اصرار به گسترده تر کردن ارتباطمون با هم،پی اصرارمون رو بگیریم ... هر دومون این رو خوب می فهمیم و گله ای نداریم از این بابت ...

حالا هر از گاهی از بیست متر اون طرف تر و پنج ماه جلوتر، میاد سمت من و گرمتر از هر کس دیگه ای چندبار صورتم رو می بوسه و دلش آروم نمیگیره و محکم بغلم می کنه ... محکم ترین بغل دنیا ... خونه یکی شده دلهامون ... تا سه چهار بوسه و یک آغوش تنگ و گرم رد و بدل بشه کل حرفهامون رو دلی با هم زدیم .. بی که کسی بشنوه ...

چروک ریز کنار چشمهاش رو می بینم ... رد سفیدی موهام رو نمی بینه ... 

یادم میاد اون روز سر چهار راه شماره ش رو بهم داد و رفت دنبال زندگیش ... و دیگه ندیدمش حتی توی قامت خمیده ی تو وقتی پشت کرده بودی بهم و ظرف می شستی و غصه می خوردی ... پنج ماه جلوتر ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

با خودت مسواک و خمیر دندون آورده بودی ... وقتی خمیردندونو فشار دادی رو مسواک فهمیدی قدیمیه و خمیرش سفت شده ... چرا یادم نماد بهت خمیر دندون دادم یا نه ... چرا یادم نمیاد؟ ... نکنه نداده باشم بهت ؟ ... خمیردندون ندادم بهت باباجان؟؟

 

اون روز که ناهار آماده نکردم همون روز که اشتها نداشتی ... اصلا تو خیلی وقت بود می ترسیدی چیزی بخوری .... اون روز که واسه خاطر آبجی ناراحت بودم و ناهار آماده نکرده بودم با بدخلقی ... اون روز که گفتم میوه هست خودتون بخورید ... همون روز که خودت رفتی توت فرنگی شستی با علی نشستین کمی خوردین ... یاد اون روز هم داغونم میکنه باباجان ...

خیلی دلخسته م از این دنیا ... کی می بینمت دوباره ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

امشب هیچوقت تمام نشد ... امشب یکساله که ادامه داره ... امشب من ساعت دو صفر چهل و چهار جلو در بخش آی سی یو شماره حرم امام رضا رو میگیرم و التماس میکنم که به حق جوادش بهم رحم کنه ... اما یکی از توی جمعیت بلن فریاد میزنه انا لله و انا الیه راجعون ... دلم زیر دست و پاست ... خودم زیر سم اسب ... یک ساله گوشی دستمه ... یک ساله که رد شدم ... یک ساله که سیلی زدی به صورتم و گفتی برو ... و من یک ساله زیر دست و پام ...زیر سم اسب ... دلتنگ ... دلتنگ .. دلتنگ ... نگران بابا ... دلتنگ بابا ...

 

  • فاطمه‌‌ی پدر