دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

۱۰ مطلب با موضوع «صدات می‌زنم به خواب» ثبت شده است

فَلاََ نْدُبَنَّک َ صَباحاً وَ مَسآءً ، وَ لاََبْکِیَنَّ لَک َ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً ، حَسْرَةً عَلَیْک َ ، وَ تَأَسُّفاً عَلى ما دَهاک َ وَ تَلَهُّفاً ، حَتّى أَمُوتَ بِلَوْعَةِ الْمُصابِ ، وَ غُصَّةِ الاِکْتِیابِ

صبح و شام بر تو مویِه میکنم، وبه جاى اشک براى تو خون گریه میکنم، ازروى حسرت و تأسّف و افسوس بر مصیبت هائى که برتو وارد شد، تا جائى که از فرط اندوهِ مصیبت، و غم و غصّه ی شدّتِ این حزن جان سپارم

 

ساعتشو نگاه می کردم زار می زدم. مسواکش رو میگرفتم دستم زار می زدم. یقه لباسشو میشستم زار می زدم ...

نشسته بود پشت به من روی زمین و صورتش رو برگردونده بود سمتم ... شلال موهای بلند و سیاهش که به زمین رسیده بود ... از ته دل میخندید که ببین موهای قشنگم رو .. و من خیره شده بودم به گلهای ریز زرد و سرخ روی موهاش ..

پرسیده بود چرا اینقدر بی تابی؟ توکل کن .. گفته بودم خواب موهاشو دیدم . بعد بیست سال می خندید از ته دل ..

  • فاطمه‌‌ی پدر

رفتم کربلا و برگشتم ... زیارتم قبول ..

اما دروغ چرا .. دلم آرام نشد ... هیچ آرام نشد ... یعنی تا آنجا بودم دلم آرام بود ... حالا ... دوباره اینجا و جای خالی ت مرا به آتش کشیده است از این فکر که چرا آنقدر پای ضریح ضجه نزدم تا امام دست از آستین معجزه درآورد از سر مهر و تو را به من برگرداند ...

نجف بودیم .. شب اول یا دوم ... خواب دیدم ... بیمار بودی ... بی حال بودی ... صورتت شکسته شده بود با چین های عمیق از شدت بیماری و بی حالی ... در آغوش کشیدمت و بوسیدمت ... و تو فقط به سختی یک کلمه گفتی : سکینه ... التماس وار ... که انگار نگرانش باشی ... که انگار سفارش کنی مواظبش باشم ... یا به یادش باشم ...

نمیشد توی خوابم خوشحال باشی؟ ... من چه خاکی به سر بریزم که نمی توانم خوشحالت کنم بابا! .. چه خاکی بر سر بریزم از این دوری ...

ساعتت را دست گرفتم و از شدت ازدحام جمعیت تا برسم پای ضریح دو ساعت طول کشید ... هی نگاه کردم به عقربه هایی که در نبود نبضت جان گرفته بودند و حرکت می کردند ... تو ماه ها بود رفته بودی و ساعتت تنها گذشت سه روز را نشان می داد ... از چهارشنبه‌ای که ساعتت را از دستت باز کردی و به مادر دادی تنها سه روز گذشته بود و به وقت ساعتت یکشنبه بود ... حالا در کربلا دوباره ساعتت جان گرفته بود ...

مادر گفت ساعتت را باید می‌انداختم توی ضریح و من می‌دانستم حتی اگر هزاربار دیگر هم پای ضریح برسم نمی‌توانم از یادگاری‌ات بگذرم ... مثل یادگاری‌های سکینه که بعد از بیست سال هنوز گوشه‌ی کمدم نشسته‌اند ... 

پدر ... دلم گرفته ...

  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۹
  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ مهر ۹۳ ، ۱۸:۵۱
  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ مهر ۹۳ ، ۰۰:۰۵
  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۵
  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۱۳
  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۴۸
  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۲
  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۵۶
  • فاطمه‌‌ی پدر