دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

۱۵ مطلب با موضوع «مناسبت‌ها» ثبت شده است

پنجشنبه بود .. غلغله بود. مردم آمده بودند عرض تسلیت ... پارسال هم همین موقع ها مرا صدا کرده بودی ... خیلی گریه کردم . خیلی زار زدم . دلت سوخت. گفتی شب مبعت هم بمانم حرم‌ت...

 

آن چند روزی که اصفهان بودم سه روز اولش سه بار آمدی به خوابم .. و هر بار از کنار آن قبرستان گذشتم و هر بار شکل آن سنگفرشها را دیدم دنیا رو سرم خراب شد

 

یادم باشد خوابهام یادم نرود ...

سید و بره 

لاغر بودنت مثل مادربزرگ

بغلم کردی و گفتی میرایام سیت ... یا من گفتم

  • فاطمه‌‌ی پدر

ببخش که هیچوقت دختر ِ روزهای پدر نبودم برات ... سال قبل هم ...

چقدر به دلم افتاده بود سال دیگه حتما بهت تبریک بگم ... چقدر گفته بودم حالا که رفتی سر کار سال دیگه می تونی ...

بابا .. امسال هم سر کار نیستم ... تو که رفتی کاری رو که تازه شروع کرده بودم گذاشتم کنار اومدم پیش مامان ... ولی بازم نمی تونم تبریک بگم .. اینبار واقعا ناتوانم .. چون تو نیستی ... چی دارم می گم .. تو که خودت همه چی رو می دونی ..

کاش می مردم و این روز رو نمی دیدم ..

  • فاطمه‌‌ی پدر

تو دستت از دنیا کوتاه نشد ... این من بی چاره ی درمانده هستم که دستم از تو کوتاه شده ... امروز که تولدت بود به خاطرم آمد تمام سالهایی که دستم می رسید و هیچی نبودم برایت در این روز که باشکوهترین روز بوده برایت ... از دستهام بدم می‌آید ... 

قرآن را باز کردم و جزء 21 را بهت هدیه کردم ... با عنکبوت و احزاب کامل ... از ناتمام گذاشتن سوره ها خوشم نمی‌آید ... با این دستها قرآن دست گرفتن و هدیه دادن به تو به دل خودم ننشست .. به دل تو چطور بابا ؟.. هدیه ام را دوست داشتی ... تمام عمرم اگر ازت بخواهم مرا بخاطر کم کاریهام ببخشی ، باز هم کم است ... مرا ببخش

  • فاطمه‌‌ی پدر

رفتم کربلا و برگشتم ... زیارتم قبول ..

اما دروغ چرا .. دلم آرام نشد ... هیچ آرام نشد ... یعنی تا آنجا بودم دلم آرام بود ... حالا ... دوباره اینجا و جای خالی ت مرا به آتش کشیده است از این فکر که چرا آنقدر پای ضریح ضجه نزدم تا امام دست از آستین معجزه درآورد از سر مهر و تو را به من برگرداند ...

نجف بودیم .. شب اول یا دوم ... خواب دیدم ... بیمار بودی ... بی حال بودی ... صورتت شکسته شده بود با چین های عمیق از شدت بیماری و بی حالی ... در آغوش کشیدمت و بوسیدمت ... و تو فقط به سختی یک کلمه گفتی : سکینه ... التماس وار ... که انگار نگرانش باشی ... که انگار سفارش کنی مواظبش باشم ... یا به یادش باشم ...

نمیشد توی خوابم خوشحال باشی؟ ... من چه خاکی به سر بریزم که نمی توانم خوشحالت کنم بابا! .. چه خاکی بر سر بریزم از این دوری ...

ساعتت را دست گرفتم و از شدت ازدحام جمعیت تا برسم پای ضریح دو ساعت طول کشید ... هی نگاه کردم به عقربه هایی که در نبود نبضت جان گرفته بودند و حرکت می کردند ... تو ماه ها بود رفته بودی و ساعتت تنها گذشت سه روز را نشان می داد ... از چهارشنبه‌ای که ساعتت را از دستت باز کردی و به مادر دادی تنها سه روز گذشته بود و به وقت ساعتت یکشنبه بود ... حالا در کربلا دوباره ساعتت جان گرفته بود ...

مادر گفت ساعتت را باید می‌انداختم توی ضریح و من می‌دانستم حتی اگر هزاربار دیگر هم پای ضریح برسم نمی‌توانم از یادگاری‌ات بگذرم ... مثل یادگاری‌های سکینه که بعد از بیست سال هنوز گوشه‌ی کمدم نشسته‌اند ... 

پدر ... دلم گرفته ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

دارم می روم کربلا ...

من نه .. تو داری می روی .. گفتم به جای تو ... برای تو .. با تو ... همین بود که قبول کردند ... همین بود که رفتنی شدم ...

یک وقت که نجف هستم از جلوی وادی السلام میگذرم ... آنجا که آرزوی هر جسم و روحی است اگر که بداند! ... از آنجا میگذرم و برای تو میخواهمش ... حرم که برم هم برای تو میخواهم دیدار و همنشینی همیشگی اش صاحبش را .. کربلا که بروم هم ...

من می دانم .. تو حواست به من هست ... تو هم مرا دوست داری .. و من دلتنگ این دوست داشتنهات می مانم همیشه ...

این پیاده رفتن را همراهم باش ... این رگ و پی و ریشه و خون و استخوانی که از توست را، دارم برمیدارم میبرم بین الحرمین ... به جای تو ... که تو رفته باشی ... که بنویسندش به پای تو ... که رفتن اربعینش نشانه ی ایمان است ... پارسال یادت هست ... گفتی نمیتوانی بیایی ... خسته ای .. امسال که همه خستگیهات در شده، همراهم باش ...

فدای همه خستگی هات ... از دور می بوسمت .. از این جهان می بوسمت و لبهام آن جهانِ‌ تو را لمس می کند .. فدای آن‌جهانی شدنت ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

نیستی ...

فردا شب مراسم هر ساله ی روضه ی امام حسین را داریم .. و تو نیستی ... 

روضه ای بود از قدیم ... نذر بودنهایت ... حالا درست میانجای نبودنت، خودم را راضی نگه داشته ام به اینکه در دلم هستی ... هنوز و تا همیشه ی بودنم ...

و فردا، نبودنت خود خودِ روضه ی حسین است

  • فاطمه‌‌ی پدر

هوا ابری شده .. یکجور ابر خاص ... و من اصلا شوقی به باران ندارم ...

صدای زمزمه اش از توی حیاط می‌آید ... نشسته روی سکو و انگشتش را سمت اسمان گرفته و تکان می‌دهد و حرف می‌زند و گریه می‌کند ... این هم از روز عید ما ... اگر دیشبِ انقدر بد و وحشتناکی را پشت سر نگذاشته بودم ... اگر مطمئن بودم ترتیب اثر می‌دهی، برای آرامشش دعا می‌کردم ... اما وقتی مطمئنم در دم و دستگاه تو غم هست و خوشی نیست ... چقدر خوب است که دلتنگ‌ت هستم و هیچ‌کس نمی‌تواند این دلتنگی را ازم بگیرد ...

امروز مسافر اصفهانم ... این شهر نحس ... تنها انگیزه‌ام برای رفتن، تصمیمی است که برای زیارت قم گرفته‌ام، آخر هفته ... ان شاء الله .

  • فاطمه‌‌ی پدر

سلام بابا ... عیدت مبارک ... دلم کاش پر کشیدن به سمتت رو بلد بود ... عیدت مبارک عزیزدلم ...

 

امروز گفتم برم بین دوستا ... فرصت خوبیه که کمی حال و هوام رو عوض کنم ... رفتم ... چند ساعتی نشستم اما هیچکی نیومد ... حتی اونایی که هرشب می‌اومدن هم ... عیب نداره ... تنهایی هی گفتم عیدم مبارک .. عیدم مبارک ... عیدم مبارک ... ناراحت هم ... هستم ... ولی ...

 

من انقدر زیاد باهوشم که بفهمم چه خبره ... ولی انقدر زیاد غمگینم که میگم به جهنم که چه خبره ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

امشب برای من مثل همان شب است ... همان شب آخر ِ به هوش بودنت ... همان شبی که قرص را در لیوان کوچک شیشه‌ای‌ام قاطی کردم و قاشق قاشق به خوردت دادم بلکه آرام شوی ... آرام نمی‌شدی اما به هیچ دارویی ... نه که نخواهی ... نمی‌شد ... فهمیده بودی ... چیزی را که من نمی‌خواستم قبول کنم ... نمی‌توانستم .

 

تسبیح فیروزه‌ی قمی‌ام را که بعد از رفتنت جانشین تسبیح دانه سبزِ گل گلی کربلایی شد،‌ دست می‌گیرم و می‌روم حیاط ... علفها را می‌کِشم جلوی گوسفندی که گوشه‌ی حیاط بسته‌اند ...  نمی‌دانم چرا نمی خوابد ... بیقرار است ... علف‌ها را یکی یکی بو می‌کشد و میلش نمی‌کشد ... در و دیوار را بو می‌کشد و از گوشه‌ی درِ راه‌پله جاروی دسته بلندی را که با لیف و شاخه‌های خرما درست کرده‌ای تا وسیله‌ی دستت باشد برای جارو کردنِ در حیاط، پیدا می‌کند و شروع می‌کند به خوردنِ شاخه‌های خشکش. گاهی هم به دندان می‌گیردش و با تکان سر می‌کشدش به سمت خودش تا شاخه‌های بیشتری داشته باشد برای خوردن ... گفته بودم به جای دست‌هایت چقدر حساسم؟! ... گفته بودمت، می‌دانم! ... خواستم مانعش شوم ... اما نشدم ... نگاهش کردم و گفتم نوش جانت ... دلم برای گوسفنده می‌سوزد بابا ... گفته بودم هر بار توی حیاط قربانی می‌کردید من دلم تا ته برای گوسفند ماجرا می‌سوخت؟ ... نگفته بودم، می‌دانم ... بعد یادم آمد که تو حتی دل نگاه کردن به بریده شدنِ سر هیچ جانداری را هم نداشتی ... وقت سر بریدن می‌رفتی یک جایی که آن‌جا نباشی ... توی حیاط پر شده از بوی گوسفند و من اصلا از بوی گوسفند بدم نمی‌آید ... همانجا کف حیاط،‌ روی موزاییک‌هایی که آنها هم تو را به یادم می‌آورند دراز می‌کشم و به خرچ خرچِ دندانهای گوسفند که حالا میلش به علف‌ها هم کشیده، گوش می‌دهم و دانه دانه سوره‌ی حمد روی هم می‌اندازم برای دل‌ت ... همان حمد‌هایی که نذر سلامتی‌ت کرده بودم و فرصت نشد همه‌شان را بخوانم .. همان حمد‌های کوچه پس‌کوچه‌های اصفهان ... تصمیم ندارم گریه کنم ... محو شده‌ام در فضا ... به قربانی فردا فکر می‌کنم ... دلم می‌خواهد حمد‌هایی که برای تو می‌خوانم آرام‌ش کند و چند ساعتی بخوابد به جای این‌همه سر پا ایستادن و بی‌قراری کردن ... دلم می‌خواهد زبان داشته باشد تا باهاش حرف برنم ... بهش بگویم فردا که رفتی ... بگرد،‌ صاحبت را پیدا کن. برو زیر دستش تا دست بر سرت بکشد ... دلم می‌خواهد بهش بگویم خوش‌به حالت که فردا می‌روی ...

 

امروز بعد از خواندن دعای عرفه، فکر کردم مرگ با آدم چه می‌کند ... خیلی وقت‌های این سه ماه و 12 روز که رفته‌ای به این فکر کردم که مرگ واقعاً با آدم چه می‌کند ... بعد از دعا بلند شدم و به حیاط رفتم ... سر راه از اتاق که به هال رفتم تو تکیه داده بودی به بالش توی هال .. از هال که به آشپزخانه رفتم تو نشسته بودی روی صندلی آشپزخانه،‌ همانجا که همیشه می‌نشستی... از در آشپزخانه که رفتم توی حیاط، تو، هم روی سکوی توی حیاط نشسته بودی،‌ هم روی چهارپایه‌ی کنار شیر آب، هم روی سکوی جلوی روشویی جوراب‌های گلوله شده‌ات را از توی کفش‌هات بیرون می‌کشیدی و یکی یکی می‌پوشیدی .. هم از در حیاط بیرون می‌رفتی .. هم از در حیاط وارد می‌شدی و بوی عرفه‌ی یادمان شهدا را با خودت به حیاط آورده بودی .. قبل‌تر ها فقط یک‌جا می‌توانستی باشی .. اما حالا همه‌جا هستی، همزمان .. بله! مرگ دقیقاً با آدم همین‌کار را می‌کند.

 

فردای آن روز که از شب‌ش حرف می‌زدم آن بالا ... دلم خیلی گرفته بود ... بلند شدم و رفتم خانه‌ی معلم پیش مادر و بقیه ... چای را که توی لیوان شیشه‌ای‌ام ریختم ترک خورد و توی دستم از وسط دو نصف شد ... قرار نبود این لیوان با چای ترک بردارد ... بار اولش نبود این که شد بار آخرش! ... به داداش نگاه کردم ... به لیوان شکسته‌ی توی دستم که چای ازش سرازیر شده بود کف زمین چشم دوخته بود و غم توی چشمهاش موج می‌زد ... دیشب که توی همین لیوان قرص آب کرده بودم و قاشق قاشق گذاشته بودم دهنِ بابا،‌ او هم کنارم ایستاده بود ... ته چشم‌هاش حقیقت دو دو می‌زد برای فریاد شدن که او هم فهمیده ... و من هنوز نمی‌خواستم ... نمی‌توانستم، حتی اگر تمام لیوان‌های دنیا توی دستم بی‌هوا از وسط دو تکه می‌شدند ...

 

  • فاطمه‌‌ی پدر

حبذا نوشت؛
به این رسیده ام که بسیاری از امور در اثر تلقین در آدم به وجود می‌آید. مثل این ها که فکر می کنند و مریض می‌شوند، می‌شود احساس کرد و مهربان شد. ناراحت شد. غمگین شد. مست شد. غرق شد. 

در مقامات معرفتی هم مشهور ست که بعضی درجات کمال اوّل با تلقین در انسان حاصل می شود. از جمله مهمترین امور تلقینی، "صبر و حلم" ست. روایاتی ست بر این مضمون که هر کس به خودش تلقین کند که صبور ست و شکیبا، عاقبت بدان می رسد. حدیثی ست از امام باقر علیه السلام، که در روز قیامت ندا می دهند که "این المتبصّرون؟"، یعنی کجا هستند آنها که خودشان را به صبر زده اند ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من اما امشب درجه ی کمال نمی‌دانم چیست ... پرم از دلتنگی، تلقین و صبر هم نمیدانم چیست ... 

 

پارسال این روزها کجا بودم ؟

قمری که به سال نگاه کنی،‌خودِ‌خودِ‌کربلا بودم ... شاید بین الحرمین، شاید حرم آقا اباالفضل روحی فداه ، شاید حرم روح و روان و جانم/حسین/ ...

قمری که نگاه کنی، پارسال همین وقتها من خوشبخت‌ترین آدم روی زمین بودم ... اگر بابا نرفته بود ... اگر بابا اینقدر سخت نرفته بود ... من از غم دوری کربلا،‌ همین امشب، یا فردا صبح، یا فردا ظهر وقت خواندن عرفه در کربلا،‌ جان می‌دادم ...

یک روز بیایم آقا؟ بیایم پابوس؟بیایم بگویم هر چه التماس کردم عزیزانت را، نگاهم نکردند؟ ... بیایم گریه کنم؟ .. بیایم بگویم بابا که رفت جای هزار شمشیر روی تنش بود؟ ... اجازه می‌دهی بیایم؟ ... من نه مشهد می‌روم، نه پناهِ خانم فاطمه معصومه آرامم می‌کند ... گله‌ای ندارم که دوستم نداشتند ... فقط می‌خواهم بیایم از غصه‌ی دوست‌داشته‌نشدن گریه کنم پیش پای شما ... بیایم آقا؟... تو را به عرفه ... تو را به خدایی که نگهدارنده‌ی دست‌های ابراهیم بود از ذبح پسرش ... من تا پیش شما گریه‌ نکنم خوب نمی‌شوم ... مریض بمیرم؟ ... دوست دارید زائر عرفه و اربعین‌تان بیمار بمیرد؟ ... بخدا پیش شما گریه کنم خوب می‌شوم ... بیایم آقا؟

آقا حواستان هست به پدرم ؟ .. هست؟ ...فدای دلتان ... فدای ذره ذره ی وجودتان ... بابا را سپرده‌ام به شما ...

  • فاطمه‌‌ی پدر