روزگار ...
دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۴ ق.ظ
با خودت مسواک و خمیر دندون آورده بودی ... وقتی خمیردندونو فشار دادی رو مسواک فهمیدی قدیمیه و خمیرش سفت شده ... چرا یادم نماد بهت خمیر دندون دادم یا نه ... چرا یادم نمیاد؟ ... نکنه نداده باشم بهت ؟ ... خمیردندون ندادم بهت باباجان؟؟
اون روز که ناهار آماده نکردم همون روز که اشتها نداشتی ... اصلا تو خیلی وقت بود می ترسیدی چیزی بخوری .... اون روز که واسه خاطر آبجی ناراحت بودم و ناهار آماده نکرده بودم با بدخلقی ... اون روز که گفتم میوه هست خودتون بخورید ... همون روز که خودت رفتی توت فرنگی شستی با علی نشستین کمی خوردین ... یاد اون روز هم داغونم میکنه باباجان ...
خیلی دلخسته م از این دنیا ... کی می بینمت دوباره ...
- ۹۴/۰۴/۰۸
حرفی نیست.