در هر دو جهان خدای میمانَد و بس*
دخترهای خانهی تو شیون و زاری نمیکنند ... مرگ را حق میدانند ... شلوغش نکردیم وقتی رفتی ... من فقط دوبار بلندبلند گریه کردم* ... یکبار وقتی اسمت را در بلندگو اعلام کردند ... یکبار هم صبح روز بعد از عصرِ به خاک سپردنت ... همین که چشم باز کردم تمام دنیا روی سرم خراب شد و خراب هم ماند ... ما دخترهای آرامی هستیم مثل خودت که تمام عمر کسی صدات را نشنید ... روی تنت که خاک میریختند یک قدمیات نشستم و سر گذاشتم روی خاک ... تمام که شد، بلند شدم ... خیس شده بودم از عرق ... داغ بود زمینی که تو در آن آرام گرفته بودی ... داغ مثل زمینِ دل ما ... به داغیِ غمی که خدا در غربت روی دلمان گذاشت .
دخترهای خانهی تو شیون و زاری نمیکنند ... حرمت ِ خانهی پدر نگه داشتیم و صدا بلند نکردیم به اشک چشم ... امروز سحر اما، دلم میخواست فریاد بزنم ... آنقدر بلند که فلک بر زمین بیفتد از بلندیِ فریادم ... حرمت خانهات را خیلی دوست دارم ... سکوت کردم .
نبودی ... دیشب بچههای مسجد آمدند توی حیاط خانهات سحری آماده کردند برای اهل احیای شب قدر ... نور به قبرت ببارد این شبهای نورانی ... دلم برایت تنگ است ...
: هیچکس و هیچچیز نمیتواند مانعم شود ... حتی بداخلاقیها و کجفهمیهای خودم ... آنقدر میخوانمت و میخوانمت تا بهشت بدهی به بابا ...
* بماند آن یکباری که در خلوت، دنیا را از شدت گریه بالا آوردم از حلق و حنجره ... و کسی ندید ... و کسی نشنید ....
* بابا افضل کاشانی
- ۹۳/۰۴/۲۶