بشمار ... تو بگو یک ... من تا چهل را برایت می ریزم روی دایره ی سرنوشت ... دایرهی دنیای غدار ...
چهل تا گذشت .... فکر کرده ای از خاطرم می روی ؟ ... امروز تمام مدت توی هال تکیه داده بودی به بالش و این یکی پات را تکیه گاه آن یکی پات کرده بودی و من دیده بودم که زندهای ... مرگ دروغی بیش نیست ... هنوز هم بگویم دوستت دارم ؟ ... من به این دوستت دارم گفتن ها احتیاج دارم ...
* فاطمه به فدات ... فاطمه به فدات ... فاطمه به فدات ....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نیمه شب بعد از چهل ....
شاید انتظار زیادی بود که دلم میخواست کسی از یک تا چهل باهام بشمرد ... نه حتی بیشتر ... فقط بشمرد ... انتظار زیادی بود که کسی نشمرد حتما .... سنگین سنگین و تنها شمردم روزهای نبودنت را ... از یک ... تا چهل ... سخت ترین شمارش عمرم ... ذوب شدم از داغ رفتنت ... دست خدا درد نکند .
امروز هوای اینجا مثل جهنم بود بابا ... میدانم که خوب میدانی از چه هوایی حرف میزنم ...
- ۹۳/۰۵/۰۹