چای لیمو ...
وارد آشپزخانه که میشوم صداش را میشنوم که انگار با کسی حرف میزند ... میپرسم؛ هان؟چی گفتی؟ ... لیوان چای لیمو را از روی میز برمیدارد و میگوید؛ هیچی!با بابات بودم، گفتمش این لیوان چای لیمو را به یادت میخورم ... مکث میکند و میگوید؛ دوست داشت ...
باید دوستت داشته باشم ؟! ... بله! باید دوست داشته باشم تو را ... اما التماست نمیکنم ... سه شب پیش که مادر سر سفره بی نفس شد و نزدیک بود از دستمان برود و داداش با تنفس مصنوعی نفسش را برگرداند(تو برگرداندی) فهمیدم که التماس کردن فایدهای ندارد ... میترسم ازت ... خیلی میترسم ازت ... نشستهام و از دور نگاهت میکنم فقط ... تو را و کارهات را ... جرأت نزدیک شدنم نیست* ... فقط نگاهت میکنم ...
* هر که در این بزم مقرّبتر است جام بلا بیشترش میدهند ...
* کتابه خیلی سخت است .. هنوز هم به خواندنش ادامه بدهم ؟
- ۹۳/۰۵/۱۵