این روزها ...
روزهای اول که گوشیم را خاموش کرده بودم هر چند ساعت یکبار بیخود و بیجهت فقط از روی کنجکاوی که چه کسی یادم کرده روشنش میکردم و چند دقیقه صبر میکردم تا پیامکها برسد ... تقریباً روزی 4 بار ... سحر، ظهر، افطار، نیمهشب ... هر کدام از پیامکها که میرسید میخواندم اما فقط بعضیها را جواب میدادم ... آنهایی را که کلماتشان بیشتر به دلم نزدیک میشد ..
از یک روزی به بعد دیگر یادم رفت گوشیم را منظم چک کنم ... شاید هم یادم نرفت ... شاید اینکه تعداد دفعات روشن و خاموش شدن گوشیم کم شد، بخاطر کم شدن تعداد پیامکها و گزارش میسکالها بود ... ولی هر چه بود یادم رفت ...
امشب هر چه گشتم گوشیم را پیدا نکردم تا الان که از شب از نیمه گذشته ... بی میل و از روی بیکاری روشنش کردم و صبر کردم ... ساعت00:32 ... خبری نشد ... خودم حس کردم که گوشهی لبم کج شد به لبخند ... شاید هم پوزخند ... فکر کردم مگر مردن چیست ؟ ... اینکه تو از یک جا و یک وقتی به بعد دیگر آنقدر در بین آدمها نباشی که یادت بیفتند! ... همین .
* 00:38 راضی از حس منتقل شده، گوشیم را خاموش کردم و کنار گذاشتم ... آرامم .
* حالا روزهایی که از خانه بیرون می روم گوشیم توی خانه منتظر میماند تا برگردم ... قبلش به مامان میگویم اگر دیر کردم نگران نشود ... و سعی میکنم به موقع برگردم .... مثل روزهایی که خیلی ازشان فاصله گرفتهایم .
* ادامه دارد ...
- ۹۳/۰۵/۱۸