گمَت کردهام
دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۲۱ ق.ظ
نشستهام و باز هم به سکوت خودم خیره شدهام ... یکی میآید و حالم را میپرسد ... و اینکه چرا خوب نمیشوم ... و اینکه تو رو خدا خوب باشین! ... فکر می کنم چقدر احتیاج دارم به اینکه کسی بهم بگوید تو رو خدا خوب باش ... جملهاش را که میخوانم کمی خوب میشوم ...
باز زل میزنم به سکوت خودم ... یکی مینویسد؛ افوض امری الی الله ... با خودم فکر می کنم خوش به حال آدمهایی که خدایی دارند که میتوانند کارشان را به او بسپارند ... من که کارم را به خدا سپردم وقتی چشم باز کردم دیدم دستهام خالی شده از همه چیز ... آنقدر دستهام را از وجود بابا خالی کرده و آنقدر مرا از خودش دور کرده که میترسم مادر را بهش بسپارم ...
خدایا خودت را از کسی نگیر ... از هیچ کس ... و هیچوقت ...
- ۹۳/۰۵/۲۰