نمیدانستم خشم، قوت غالبم میشود روزی ...
نوشته؛
هفتاد و نه روز برزخ بعد از تصادف ...
شنبه،مامانم،مامان سالم و سرزندهام را به خاک سپردیم ...
شنبهاش را می فهمم ... مامانش را نه ... سالم و سر زندهاش را میفهمم ... به خاک سپردنش را نه ... برزخش را میفهمم ... برزخش را خوب میفهمم ... همان جهنم را میگوید.
راه بر بغض میبندم و بغضِ بیچاره که راهی ندارد جز فرورفتن ... میرود پایین .... قلب و معده و روده و تمامِ تمام وجودم را میگیرد و همانجا میترکد ... انفجاری مثل انفجار هیروشیما ... آنقدر قوی که همه در وجودم میمیرند ... نه طلب بهشت دارم نه شکل جهنمم ... غیظی دارم غلیظ به دنیایی که آفریدهای ... فرو میخورم تمام خشمم را ... تمام ِ تمامش را ... تمام غیظی را که از لا به لای لامنطقیهای دنیات راه باز کرده و اعصابِ و روح و روان و قلب و مغزم را درگیر خودش کرده ... فرو خوردنی که بین بندههای غیرمحبوبت ندیده باشی تا به حال ... من ِ نامحبوب! ... فرو میخورم خشمی را که تو در دامنم گذاشتهای ... هر روز ... هر ساعت ... هر لحظه
* پشتم لرزید از تصور بی مادر شدنش ... اما حتی منی که درد را تا مغز استخوان تجربه کردهام هم، نمیتوانم کمترین تسلایی باشم برای خاطر رنجدیدهاش ... از اینهمه ناتوانی خودم ... از این همه ناتوانی بندههات برای کنار هم بودن و دلداری دادن به همدیگر گلایه دارم ... و این گلایه را هم تو در دامنم گذاشتهای ... تو خواستهای ... وگرنه نمیتوانست که لحظهای باشد حتی!
* سوال ... این حسهای با بار منفی تا کی ادامه خواهد داشت ؟ ... غیر از بغض و خشم، هنوز هم هست ؟ ... اینکه مینویسم از خشم و بغض و گلایه معناش این نیست که عَلَم ناسپاسی برداشتهام ... معناش این است که میدانم بهم حق دادهای که بنویسم برای سبک کردنشان ... منتظر موهبتهای منفی بعدی هستم پروردگارم ... و از همینجا اعلام میکنم نه تحمل قبلیها را داشتم و طاقت بعدیها را ... بندهام و گردننهاده خواستهای بندههایت را ... وگرنه من از همه گردنکشیدهترم ... خودت رامم کردهای.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برام جالب است ...
چیزی که در این مدتِ غصهداریام متوجه شدم خیلی برام جالب است ... وقتی خیلی غصه داری ...وقتی خیلی خیلی غصه داری ... یک غصه ی عمیق و جانکاه ... دقت کن! ... گفتم؛ جانکاه! ... یعنی غصهای که جانت رامیکاهد ...نه! هرچه هم روی جانکاه تاکید کنم باورم نمیشود که متوجه معناش شده باشی .... بگذریم ... همان جانکاه که گفتم ... وقتی داری از غصه میمیری ... آدمهایی که ازشان انتظار داری اصلا قادرنیستند انتظارت را برآورده کنند ... عوضش آدمهای دور میایند کنارت مینشینند ... در سکوتشان همراهی را متوجه میشوی ... برای غمهای خودشان شاید گریه کنند حتی ... اما حضورشان جای خالی ِ برآورده نشدن انتظاری را که از آدمهای دیگر داشته ای کمی پرمیکند ... مثلا وقتی از رنج مشابهی که کشیدهاند برات حرف میزنند ... مثلا وقتی نزدیکیهای غم تو قرار است شادیای داشته باشند و میآیند عذر میخواهند و ادب میکنند** اجازه میگیرند برای شاد بودنشان ... همینها هم خوب است ... با اینکه دلی را که از تو شکسته است یک بند کوچک هم نمیزند ... اما خوب است ...
** ادب کردن نه بمعنای تأدیب ... ادب کردن به معنای ادب نشان دادن ... ادای ادب ... ادب به خرج دادن ...
- ۹۳/۰۶/۰۷