داداش ... پسرت ...
داداش دارد برای دانشگاه ثبتنام میکند ... چند روز است چپ که میرود راست که میرود زند توی دلم بهش میگویم؛ تو دیگه آقامهندسی هستی برای خودت ... تیرماه که رفت سر جلسه امتحان هیچکس فکر نمیکرد،و انتظار هم نداشت که او قبول شود ... خیلی اوضاع و احوال همههان به هم ریخته بود بخاطر رفتنت ... نیستی که ببینی پسرت مردی شده برای خودش ...
مادربزرگ هنوز هم نمیداند تو رفتهای ... هوش و حواس ندارد که ... هر وقت حالش خوب باشد به زور خاطراتش یادش میآیند ... بچهها و نوهها تصمیم گرفتند چیزی نگویند و اذیتش نکنند ... فراموشی ندارد .... اما خیلی فرسوده شده ... چه میگویم! خودت که دیدهای فرسوده و از پا افتادنش را ... حتما میدانی دو سه بار که رفتم دیدنش نشناخت مرا و جگرم را خراشید با نشناختنش ... وقتی هر بار بهش گفتم دختر تواَم ... جانم به لب رسید از بردن ِ اسمت و ندانستنش ... هر بار که بهش گفتم، دستش را گرفتم و نوازش کردم و آرام و های های گریه کردم ... فقط خدا میداند چقدر دوستش دارم ...
گفته بودی قبل از مادربزرگ میروی ... هیچکداممان باور نداشتیم این زودتر رفتن را ... بابایی ... دوستت دارم .
- ۹۳/۰۶/۲۷