درس زندگی ...
دوست دارم بنشینم تمام این روزهای سختی را که به ما گذشت بنویسم و بگذارم جلو چشم بقیه بخوانند ... بقیه یعنی همه ... بین این همه به چند نفر دوست بیشتر از بقیه حواسم است ... دوست دارم همهاش را بنویسم و بخوانندش و بنشینند زار بزنند ... نه برای آنچه بر تو رفت ... نه برای آنچه بر ما رفت ... برای آنچه بر خودشان رفته است ... بنشینند زار بزنند برای وقتی که باید همدلی کنند و نمیکنند ... زار بزنند برای اینکه تمام معانی ِ انسانی فقط لقلقهی زبانشان است و ادعایش را دارند،اما آنجا که باید، نه بلدند،نه میخواهند،نه میتوانند ... زار بزنند برای تمام وقتهایی که محبت را که سرمایهای بود از سمت تو، دریغ کردند از هم به هزار بهانهی واهی ... زار بزنند برای خودشان که روزی میرسد که دنیا بر آنها هم سخت خواهد شد و کسی نیست که دلدارشان باشد ... گریهآور است اوضاع آدمیانی که آفریدهای و من هر چه فکر میکنم نمی دانم به چه چیز این خلقت تبارک گفتهای ... دوست دارم بنویسم ... همهاش را ... اما میدانم میان کلمات خواهم مُرد و فریادرسی نیست ...
* اینها نه گله و شکایت است، نه اشک و زاری ... اینها واقعیتِ موجود آفرینش ِ آدمیان است که از دست رفته اند ... دروغ میگویند آدمها اگر میگویند عاشقند ... دروغ میگویند چون دوست داشتنِ یکی دو تا و سه تا،حتی از ته دل هم واقعیتِ عاشقی کردن نیست ... واقعیتِ عاشق آن است که بتواند همه را دوست داشته باشد ...
* من هنوز رسم دلداری و احوالپرسی را فراموش نکردهام ... اما داری فراموشام میدهی ... من هم از همین آدمیان هستم و نمیگریزم از آن هیچ ... خیال دنیایت تخت .
آدمها تا مصیبت نازل نشده باشد به سرشان فرق میان غمها را نمیفهمند ... آدمها بعضیهاشان فکر میکنند بالاتر از درد عشق و زهر هجری که کشیدهاند و چشیدهاند دردی نیست ... آدمها بعضیهاشان فکر میکنند مشکلاتی سختتر از مشکلاتی که سر کارشان دارند و نفشان را بند آورده مشکلی نیست ... آدمها دردها و مشکلات سختتر را میبینند، اما نمیفهمند و خیال میکنند که میفهمند ... آدمها خیلی ضعیفند ... نمیدانند مرگ چیست ... آدمها نمیدانند بعد از رفتنِ عزیز، باید رفت ... آدمها آنقدر ضعیفند که بعد از رفتنِ عزیز، نمیروند ... مثل من که هیچجا نرفتم .
- ۹۳/۰۷/۱۴