از دنیات امان نمیخواهم ..
زن عمو گفت؛ من یادمه،میگفت من میشمرم تا فاطمه بنویسه . تند تند میشمرد تو هم می نوشتی ...
چرا من اصلا یادم نیست موقع درس خوندن بهم کمک کرده باشه؟ ... اما خوب یادمه پا میذاشتم روی شونه های قویش و از بدنش بالا می رفتم و از اون بالا می پریدم پایین ... یادمه منو با شکم تکیه میداد روی کف پاهاش و دستامو میگرفت و به پشت می خوابید رو زمین و منو با پاهاش می کشید بالا و چون میدونست عاشق اون بالا موندنم، تا وقتی بدنش طاقت می آوورد من رو اون بالا نگه می داشت ... یادمه وقتی مجبور شدیم پشت ماشین یکی از فامیل برگردیم، چادر رو انداخت روی پاهاش و زیر زانوهاش برام یه خونه ی چادری کوچیک درست کرد و من رو فرستاد اون پایین تا سردم نشه ... یادمه شبا تا کنارش نمیخوابیدم و دستشو توی دستم نمی گرفتم و قصهی دختر چشمهی رنگین رو برام تعریف نمیکرد خوابم نمیبرد ...
تو اگر بری من خیلی غصه میخورم ... ولی التماس نمی کنم که بمونی ... خسته ای از این دنیای سرد، می دونم .. تو خیلی قوی بودی .. اونقدر قوی که الان هم میگی رفتن دست خداست ... و دوست داری که بمونی .. وجودم تمام خواهشه برای بودن و موندنت .. اما التماس نمی کنم ... دوست دارم راحت باشی .. راحت و آسوده ...
- ۹۳/۰۸/۱۹