عشق شوری در ...
این شرم چیست که افتاده به جانم و نمیگذارد از تو و برای تو بنویسم، وقتی اینهمه دلم خواسته و احتیاج دارم به نوشتنت .. این شرم چیست که من هرچه مینویسمت او پاک میکند ... دلم خواسته کمی از تو بنویسم و تو یک وقتِ دیر یا زود که میآیی، بخوانی و بدانی برای تو نوشتهام. کمَم را زیاد بخوانی و زیادتر از آن بهِم حق بدهی که برایت بنویسم ... خیلی شرم دارم کسی جز تو بخواندش ... و شرمی شیرین از اینکه خودت بخوانیاش هم! .. اما دلم خواسته به زور هم که شده این احساس شرم را پس بزنم و بگویم؛ چقدر خوب است که هستی! ... زیاد و کمش را چه فرق، وقتی دانستهام که آدمها همیشه به کسی احتیاج دارند که باشد برایشان! ... و تو خبر نداری شاید، که بی هیچ دلیلی منطقی و زمینیای، تنها کسی هستی که بودنت میتواند حتی اگر شده برای دَمی، از این همه غم رهام کند ... بی که چیزی بگویم ... بی که چیزی بگویی ... بی که بدانم چرا! ... دلم خواسته قدردانی کنم و شکر خدایی را که همین اندازه کم بودن و این همه زیاد رهاییبخش بودنت را برای من خواست ... و دانستهام که خیلی وقتها آدم خیلی زیادتر از آنچه دارد را میخواهد. اما خوبتر که بنگرد، همیشه آنچه دارد برایش کافیست، همچون اندازهی مُقدَّر از بودن ِ تو برای من! ... خداوندِ متعال، بودنت را از من نگیرد و بیشتر بدهدَت به من ... ببین چقدر بودنت خوب است! ... باش، لطفاً ... همیشه و همیشه در پناه خدای رحمان و رحیم .
- ۹۳/۱۰/۰۳