ننه جانم هم رفت ...
عصر مادر و زینب و محدثه و تسنیم به هوای زیارت از خانه زده بودند بیرون و وقتی برگشتند همراه خودشان یک توریست کرهای را آورده بودند ...
شب ساعت 10 و 11 بود که عمو آمد و گفت کمی ماست بدهید برا چیته، میخواهیم ماست بیندازیم ... و وقتی ازش پرسیده بودیم حال ننه چطور است گفته بود حالش خوب نیست ... و من نفهمیده بودم چرا با اینکه مثل همیشه گفته بود حالش خوب نیست چادر سر کرده بودم و گفته بودم همراهت میآیم و رفته بودم... همه چیز عادی بود ... از وقتی تو رفتهای همه چیز عادیست ... مادربزرگ از وقتی رفتی هیشه حالش خوب نبود و گاهی بدتر هم میشد ... و این عادت دنیا شده بود که دیگر کسی از ما اعتراضی به اوضاع نداشته باشد ... فهمیده بودیم که نباید اعتراضی داشته باشیم ...چشم گذاشته بودیم بر عادتهای دنیا تا بیایند و آتش بزنند و بسوزیم و بروند ....
چادر سر کرده بودم و رفته بودم و دیده بودم ننه را که جان ندارد ... چشمهاش بسته بود. نفس می کشید آرام. بی صدا ... گفتند ساعت 7 شام خورده. یک کاسه شیربرنج... یک ساعت بعد چشمهاش را باز کرده بود و به سبک همیشگیش نفس کشیده بود ... نفس کشیدنی با سر و صدا ... اما اینبار جانی نداشت تا زبان در دهان بچرخاند و اسم کسی را صدا بزند ... سرش را از آن طرف به این طرف جابجا کرده بودند و من نگاه کرده بودم به بدنش ... خشک و ناتوان ... نشسته بودم بالا سرش و قرآن دست گرفته بودم و جزء 18 را خوانده بودم و ملک و یاسین و خسته شد بودم از بی خوابی ...
من از بلندای شانههای تو دنیا را دیده بودم ...
من با قصهةای شبانهی تو به خواب رفته بودم ...
من با روشنی چشمهای مثل آفتاب تو از خواب برخاسته بودم ...
انصاف نبود دنیا دستهای بی جان و نفسهای به شماره افتاده ات را به رخم بکشد ... اصلا انصاف نبود ...
- ۹۳/۱۰/۲۱