ننه جان
کفن ِ از کربلا آمده را گرفتم و با شیشه ای گلاب و تربت کربلا و چادر ننه جان را کنار هم گذاشتم ... فرستادم دوتا شاخه ی تازه ی نخل برایم بچینند ... همه را کنار هم چیدم و نشستیم با دخترعمه و دخترعمو و خواهر چهل تا سورهی ملک بالا رشان خواندیم ... بقیه که رفتند کفن را باز کردم و روی تمام تکه هاش با انگشت شهادتین را نوشتم .. با همان دستور که در مفاتیح هست ... چاقو را برداشتم و برگهای شاخه نخل را زدم و شاخه را کمی صیقل دادم که تن ننه جان را در کفن آزار ندهد ... و فکر کردم اینکه تمام کارهای خوبی را که میتوانی، برای عزیزت انجام دهی چقدر نشاط آور است ...
روی سنگ غسالخانه تن نحیف را نگاه کردم و شستند و شستند و شستندش ... به آب سدر و ... آب ِ ... به آب آخرت ... شستند و من لاحول گفتم و هزاربار سپردمش به دستهای مهربان خانم فاطمهی معصومه ... روی کفن گذاشتند و خواستند بپیچندش در سفیدی پارچهها ... بعد از کافور تربت را باز کردم و دادم دست مرضیه و گفتم خاک کربلاست ... گذاشت روی پیشانیش ... چوبهای تازه ی نخل را دادم بگذارند سمت راست چسبیده به بدن و سمت چپ ما بین لباس آخرتش ... گفتند این را باید بگذاریم توی قبر نه توی کفن ... جای بحث نبود .. مفاتیح را که چسبانده بود به سینهام باز کردم و خواندم ... سر تکان دادند و قبول کردند ... و شاید تو اولین مسافر شهر ما بودی که توی کفنت شاخه ی نخل داشتی ...
همه که رفتند من ماندم و تو و تابوت و سنگ غسالخانه و چک چک آب توی سطل و کتاب در دستم و وهمی که مادر گفته بود اگر با تو تنها بمانم مرا در برخواهد گرفت و من بالای سرت هیچ حسش نمی کردم ... یاسین خواندم و هر چه سوره که بود و بلد بودم .. ساعتی که گذشت مردها آمدند و بلندت کردند و رفتیم ...
شب بود ... فانوس ...
- ۹۳/۱۰/۲۶