خواب دیدم ...
صبح جمعه نه به صدای اذان مسجد، نه به صدای زنگ ساعت بلند نشدم به نماز ... بیدار شدم اما قهر کرده بودم انگار ...
خواب دیدم من نیستم اما منم که طی یک سری اتفاقات وقتی قرار است بار یک کامیون را تحویل خریدارانش بدهیم نمیدانم چطور شد که نشد و در ادامه ی خواب یک ظرف بزرگ پر از گوشت خام(شاید قرمز) را در یک جایی شبیه کربلا از این خانه به آن خانه و دزدکی جابجا میکنم مبادا آنهایی که دنبالمان هستند پیدامان کنند و گوشتها را بگیرند از ما ... خانه به خانه فرار میکردیم و راه گم میکردیم و همچنان میدویدیم و توی خواب فکر میکردم اینهمه میدوم پس چرا انگار پاهایم از خودم نیست و درد نمیگیرد ... انگار روی هوا میدویم بی کمترین احساس فشاری در پاهام ...
بعد خواب هادی را دیدم ... که آمده و برام پیام داده که از این دو هفتهای که نبوده (دو هفتهای که انگار شبیه تعطیلات عید است اما در نظر من عید نیست) چند روزش(سه یا چهار روز) را قسمت شده و بیت رهبری بوده و بقیه روزها را م یادم نیست ... بعد توی پیامش یک ظرف غذا بود برای من ... یک ظرف خوراک مرغ که سس قرمز رویش را هم بخاطر میآورم و فکر اینکه روزهایی که نبوده هم یاد من بوده ... حتی روزهایی که بیت رهبری بوده از آنجا برایم سهم غذا آورده است ...
بیدار که شدم خوابهام یادم نبود ... الان تمامش بخاطرم آمد به یکباره ... گفتم بنویسمش ...
- ۹۳/۱۱/۰۳