آدمها ... تو
سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۵۱ ب.ظ
آمده بود زنگ در خانه را زده بود و سراغ بابا را از مادر گرفته بود ...
مامان بهش گفته بود بابا نیست،کارت را بگو ... اما مرد چیزی نگفته بود و باز پرسیده بود که بابا کجا رفته ... بعد هم گفته بود که من اصلا کاری ندارم، میخواهم خودش را ببینم ... گفته بود پارچهی سیاه دم در را دیدم از همسایه پرسیدم برای چیست؟ جواب دادند برای فوت ننه شان ... گفته بود یکسال است از بابا خبر ندارد. کجاست؟ ... مامان بهش گفته بود و مرد فرو ریخته بود ... که من همکار سی، سی و پنج سالهاش بودم .. چطور خبردار نشدم ... چه شد؟ ... دارم میروم مکه آمدم حلالیت بگیرم ... مادر میگفت مرد گریه میکرده و میرفته ...
من آدمها را دوست دارم ... چون هنوز هم مهربانند ... بگو تو را به چه دلیل دوست داشته باشم ... چون آدمهای مهربان را آفریدهای؟
- ۹۳/۱۱/۰۷