جنگ
من اجازه ندادم بار سنگینی که در این سالها روی دلم گذاشتی باعث خباثتم شود ... یک مدتی به هر که رسیدم خوشیهاش آنقدر به چشمم زیاد آمد که احساس میکردم شاید اگر دلم برایشان بد بخواهد حالم بهتر شود ... نه انقدر بد که اگر غریبهای اگر اینجا را بخواند شاید در نظرش مجسم شود ... اما به چشم دیدم هزارها چراغی را که به من هم روا بود و به خانهی همه بود جز من ... جنگیدم با این بدیهایی که روانه کردی به سوی زندگی و روح و روانم ... آنقدر گفتم خب که چه بشود !! تا هم چیز از چشمم افتاد ... همه چراغها را برداشتم و گذاشتم پشت در ... آنجا که تویی ... خواستم اطرافت روشن باشد و آدمها بیایند پشت در خانهی من چراغهایت را بخرند ... حالا هر که خوشحال میشود من تویی را شکر میکنم که برایم خوشحالی نخواستی ... جنگ خواستی ... و خباثت ... و من جنگیدم با تمام بدیهایی که تو برایم خواستی ... و جنگیدم با جنگ ... و جنگیدم با تو ... بله! ... همین من ِ تنهای ریز ِکوچک مخلوق سرکشی که خشوع و خضوع ازش خواستهای ... اینجاست که پیروزی معنا پیدا میکند ... اینجاست که تو به خودت گفته ای تبارک الله احسن الخالقین ... حتی اگر با تو بجنگد ...
- ۹۳/۱۱/۱۵