من در دیگری ...
توی وبلاگش معلوم است که عزیز از دست داده ...
مثلا اینجاش که نوشته :
"داستان جدید حوالی بیمارستان میگذرد. حوالی یعنی حتی جرات ندارم دست شخصیت خیالی را بگیرم و با هم طوری از محوطه عبور کنیم که چشمم به تابلو سردخانه نیفتد. غیر از اینها اگر هنوز ته راهرو طبقه سوم، روی تخت نزدیک در، در حال درد کشیدن باشی چه کنم؟"
یااینجاش که:
" فکر چندان تازه و همهفهمی نیت. بر میگردد به همان روزها که پشت در «آیسییو» خون گریه میکردم. جز خودم هم طرفداری ندارد. برای گرفتن رنگ سفید از کادر پزشکی قدرتی ندارم؛ لااقل عروها رنگ دیگری انتخاب کنند. مثلا، فیروزهای."
فقط آدمی که مرگ ویرانش کرده باشد میفهمد که او دارد از چه حرف می زند ... خون گریه کردم بعد از خواندن همین چند خط نوشتهاش ... دلم خون است برای لحظهای که نشسته بودی روی تخت و دکترت به خودش بالیده بود از عمل موفقیت آمیز. همه خدا را شکر میکردیم که سختی گذشت و خوب شد که خوب شدی. بیخبر از اینکه آخرین روزی بود که تو را نشسته میدیدیم . آخ قلبم باباجان. به دادم برس.
اما اینجاش را که خواندم خیلی فکر کردم :
"هربار بعد از مشاهده اعدام جنایتکاران جنگی و غیرجنگی؟. خیر. از عبارت «بهدرک» فقط یکبار استفاده کردم. چند ماه بعد از رفتنت، وقتی عکس دکتر بداخلاق «تو» را ناگهان توی صفحه ترحیم روزنامه دیدم."
شبهای زیادی روز هشتم خردادِ همهی سالهاست به نظرم. شبهای زیادی روز هشتم خرداد همه یسالهاست به نظرم و دست خیالم را میگیرم و میروم توی مطب دکترت مینشینم تا آخرین بیمارش را هم رد کند و از در اتاق بیرون بیاید و من توی چشمهاش نگاه کنم و همه ی حرفهام فراموشم شود، همه ی گله ها و شکایتهام ... همهی این شب ها پشت در اتاقش منتظر نشستهام تا بلند شوم وقتی از در بیرون میآید توی چشمهاش نگاه کنم و بهش بگویم نمیبخشمش بعد از تو، اگر خودش یا پرستاران زیر دستش، در مراقبت از احوال حتی یک بیمار کوتاهی کنند. بهش بگویم همیشه دلم میخواهد بمیرد اما دلخواستهام را آرزو نمیکنم. و اگر بمیرد هیچوقت خوشحال نمیشوم و پشت سرش هم نمیگویم به درک ... بهش بگویم مواظب ناتوانیهاش باشد ... مردم جانشان را به دستهای او سپردهاند...
شبهای زیادی پشت در اتاقش نشستهام و آمده آست و من فقط گریه کردهام و هیچ نگفتهام ... چطور میتوانم بمیرد و ناراحت نشوم .
خدایا امشب چهلم مادربزرگ بود ...
بعد مدتها خوابت را دیدم ... زنده شده بودی ... اما مریض احوال بودی ... چقدر دوستت داشتم توی خواب ... چقدر بدبختم که نیستی ... بابا تو نمیدانی چرا ننهجان هیچ به خوابم نمیآید؟ .. بهش بگو دلم برای چروک پشت دستهاش لک زده .... الهی فاطمه بمیرد برای هردویتان ...
- ۹۳/۱۱/۲۷