ـــ
برای من نوشته بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« بلند شو آهو »
به فاطمه:
آدرسی نداشتم برایت بنویسم. فاطمه جان! سخت است برایم ولی رفتم کامنتهای آنروزها را گشتم تا یادم بیاید چه گفته بودی. درست یادم مانده بود و دیدم که آخرش نوشته بودی: «بلند شدن اما، به دوش خودمونه، تنهای تنها ... ». آنموقع زود بود بفهمم چرا و چطور، ولی این پیشنویسِ دو سه روز پیش است که نمیدانستم برای کِه مینویسم ولی حالا میدانم ناخودآگاه بخاطر خودم و برای تو نوشته شده:
دقیق میشوی میبینی یک دست مانده و یک زانو از خودت. خودتی و خودت. یا شکر میکنی که باز دست و زانویی داری از خودت، یا شکایت که تنها دست و زانویی داری از خودت. من دهان شکایتم را ماههاست بستهام. غم هست اما کینه کمکم کنار رفته و دلم روشنتر شده. امیدوارم برای تو، فاطمه، دست و زانو و دلی صاف مانده باشد که همهچیز است که اگر بشکنندش هم هزارآینه خواهی داشت؛ چه کینهای! چه شکایتی!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادم باشد برایش بگویم که یک وقتِ خیلی با شکوهی هم خواهد آمد که دقیق میشوی و میبینی که بیرون از وجود خودت نشستهای و داری به خودِ کوچکت نگاه میکنی که دست بر زانو زده است تا بایستد. حتی همهی خودهای ِ کوچکِ دیگر را هم، کمکم. اما هنوز زود است که بدانی چرا و چطور.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند روز قبل نوشته بود :
دگرگونی از جایی آغاز میشود که چیزی پیش میآید و میخواهی ببینی چهکارهٔ کسوکار زندگیت هستی. میخواهی ببینی همهکارهٔ رفیقتی یا رفیقِ رفیقت یا دوستِ رفیقت یا یکیازهزارانِ رفیقت یا -نفسم درنمیآید به گفتنش- هیچی نیستی برای رفیقت.
اینطورها بود که زبانم را باز کرد به حرف زدن.
و کسی چه میداند من و او کدام گوشهی دلمان را ساز کردهایم.
- ۹۴/۰۱/۱۳