به تیغ می زد و می رفت و باز می نگریست ...
فَلاََ نْدُبَنَّک َ صَباحاً وَ مَسآءً ، وَ لاََبْکِیَنَّ لَک َ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً ، حَسْرَةً عَلَیْک َ ، وَ تَأَسُّفاً عَلى ما دَهاک َ وَ تَلَهُّفاً ، حَتّى أَمُوتَ بِلَوْعَةِ الْمُصابِ ، وَ غُصَّةِ الاِکْتِیابِ
صبح و شام بر تو مویِه میکنم، وبه جاى اشک براى تو خون گریه میکنم، ازروى حسرت و تأسّف و افسوس بر مصیبت هائى که برتو وارد شد، تا جائى که از فرط اندوهِ مصیبت، و غم و غصّه ی شدّتِ این حزن جان سپارم
ساعتشو نگاه می کردم زار می زدم. مسواکش رو میگرفتم دستم زار می زدم. یقه لباسشو میشستم زار می زدم ...
نشسته بود پشت به من روی زمین و صورتش رو برگردونده بود سمتم ... شلال موهای بلند و سیاهش که به زمین رسیده بود ... از ته دل میخندید که ببین موهای قشنگم رو .. و من خیره شده بودم به گلهای ریز زرد و سرخ روی موهاش ..
پرسیده بود چرا اینقدر بی تابی؟ توکل کن .. گفته بودم خواب موهاشو دیدم . بعد بیست سال می خندید از ته دل ..
- ۹۴/۰۵/۰۳