بابایی ..
دارم می رم اصفهان .. دلم خونه بابا ...
زیارت ششم هم پنجشنبه رقم میخوره ... غمگینم از ندیدن چشمهای مظلوم و محجوبت ... باورم نبود این روزگار ... خدا با ما و تو چه کرد ؟؟
- ۰ نقش کاشی
- ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۴۲
بابایی ..
دارم می رم اصفهان .. دلم خونه بابا ...
زیارت ششم هم پنجشنبه رقم میخوره ... غمگینم از ندیدن چشمهای مظلوم و محجوبت ... باورم نبود این روزگار ... خدا با ما و تو چه کرد ؟؟
لعنت به گذر زمان ..
دلتنگتم بابا ... از مرگ میترسم و بهش مشتاقم ... ببین چه دردی میکشم ...
دلم میخواد بخاطر از دست دادنت اونقدر گریه کنم تا بمیرم ... و چه ناتوانم من که نمیتونم بمیرم حتی ...
خیلی ها از تمام شدن سال نود و سه خوشحالند چون سال خوبی نبوده برایشان .. ببین چه دردی میکشم من که نمیخوام امسال تمام شود ...
من تو را و ننه جان را توی این سال بگذارم و بروم ؟ ...
خیلی فکر کردم که بگذارم تمام شود ... اما امشب دلم خواست همیشه سال نود و سه بماند ... بعد از شما من به هیچ سالی احتیاج ندارم .
گفتی إِذا بَکَى الیَتیمُ اهتَزَّ العَرشُ ... ؟
باور کنم که گفتی هر وقت گریه کنم پایههای عرشت میلرزد ؟
پس این همه اشک چیست که از چشم به دامنم میریزی به هر بهانهای ؟
باور کنم که پایههای عرش خودت را لرزان میخواهی؟
باشد ... باور کردم .
من از سر ناچاریه که حرف نمیزنم بابا ... رفتن تو .. رفتن مادربزرگ ... از دست دادن اجباری دوست .. مگر آدم چندبار میتونه بمیره ؟ ... چه سوالی! ... حتما خیلی زیاد میتونه که من پشت سر هم دارم تجربه ش میکنم !!!
بابا ... قول میدم بعد از تو دنیای خدا رو هیچوقت دوست نداشته باشم ... به قول هم احتیاجی نداره ... بعد تو هیچ چیز دوستداشتنی نیست اصلا..
اما ... دنبال فرصتم ... برای رویایی که به نام تو آغازش کردم ...
مثل اناری که کوبیده باشندش به دیوار روزگار و دونه هاش پاشیده باشه و خونش ریخته شده باشه روی خاکِ خاکیترین کوچه .. همین کوچهای که وقتی شما ازش میگذری توی دلت میگی بهبه چه کوچهی قشنگی ..
مثل اناری که یه بچه دست گرفته باشدش و بازیبازی دونههاش رو یکی یکی از ریشه جدا کنه ... بعضیاشو بخوره و بعضیاشو با دست فشار بده و آبش رو بپاشه تو چشم روزگار و بعضیاشو پرت کنه روی خاک همون کوچه ... بچه بخنده .. انار دردش بیاد ...
دلم رو میگم وقت دیدن مرگ عزیز ... دلم رو میگم وقت رفتن شما ...
* دلم نمیخواست باور کنم حالا که نیستی معنیش اینه که هیچوقت دوستم نداشتی ... ولی دیروز باور کردم ... امروز به دروغ آرومتر بودم ... داری کمکم میری و هر چی با خودت آورده بودی میبری ... تو گفتی دروغ بده ؟ .. پس چرا آرومترم ... تو این رو میخواستی ؟