13 فروردین 94 ....
باران بود. پسردایی هماهنگ کرده بود برویم سوله ییکی از دوستانش که نزدیک زمینهای کشاورزیشان بود ... باران بود باران بود و پسرها تور بستند توی همان سوله برای والیبال. آمده بودی گوشه ی زمین ایستاده بودی ... داخل بازی ... با همان چفیه ای که دور سرت می پیچاندی این همیشه های اواخر .. دلت بازی خواسته بود شاید ... کسی حواسش به بودنت نبود ...
بازی تمام شده بود و رفته بودی جلوی در سوله تماشا می کردی زمین باران خورده را ... نور خورده بود توی عکسی که داشتم از نوهی دایی میگرفتم ... هستی جلوی در ماشین ژست گرفته بود و تو دم در سوله رو به نور ایستاده بودی و مثل فرشته ها ....
یادم نیست سر سفره ی ناهار کجا نشسته بودی ...اما دور نبودی ... از توی عکسهایی که توی هیچکدامشان نیستی نزدیک بودنت را حس می کنم ... روزهایی که از همیشه مهربانتر بودی ... و ما نفهمیده بودیم دنیا به کجا می برد ما را ...
لابد می گویی امسال که 13 فروردین هوا آفتابی بود؟! ... لابد می گویی خاطرات سیزده امسال که عین پارسال بود ؟!! ...
می دانی بابای از فاطمه رفتهام؟! ... بعد از تو بازی پر از شوق و شور والیبال ِ دیروز توی صحرای وسیع خدا، بعد از تو هیجان اسب سواری ... بعد از تو لطافت آبی که از روی دستی در جوی میگذرد ... بعد از تو هیچ سیزدهی سیزده نمی شود ... بعد از تو جوانههای تازه ی عشقی قدیمی هم دلنشین نیست آنقدرها ... بابای دلم ... هیچ تصور نمیکردم عکسی که از هستی گرفته شد هزارها بار زوم شود تا دختری دلتنگ پدرِ در نور فرو رفتهی خود را کمی تماشا کند ... جای پرو بودن ِ سال قبلت را ندیدیم. به چشممان نمیآمد ... اما نبودن امسالت خنجری بود بر قلب مادر و همه ی ما ...
از اشکهای لحظه ی سال تحویل ِمادر هیچ نگفتم .. از به بیراهه زدنهای فرزندانت در آن لحظه ... بس که سخت بود پای سفره نشستنی که که تو نبودی ....
باباجان ... تا همیشه دلتنگم ... دلتنگم