من به اوج ِ لامکان بردم! وگرنه پیش از این
عشقبازی پلهای از دار بالاتر نداشت
/ سلام بر حسین /
صائب.
- ۰ نقش کاشی
- ۱۱ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۲
من به اوج ِ لامکان بردم! وگرنه پیش از این
عشقبازی پلهای از دار بالاتر نداشت
/ سلام بر حسین /
صائب.
گفته بودم که دگر مینَنویسم از عشق
گفتی از دوست چرا فاطمه ای روگردان
قسم به وقتهایی که قهر میکنم تا صدا کنی مرا ... دوستت دارم .
/. ضمیمه به عشق .
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید ...
نوشته بود؛ زمستان ماندگاری شد برای ما؛ تابستانی که بر جهان گذشت.
نوشته بودم؛ تموز بود و سرمایی سخت ...
نوشته بود؛ بهاری را گذاشتهام کمانچه بکشد در اصفهان؛ بقیهاش هم گفتن ندارد.
نوشته بودم؛ بهار بود و سازها، همه در اصفهان شکست ...
دارم تاریخ میخوانم ... تاریخ خاورمیانه ... فلسطین ... تاریخ سگ هار رها شده در منطقه، اسراییل ... تاریخ وهابیت ... تاریخ شوروی و آمریکا ... تاریخ عرب، عجم، ترک ...
ماندهام چرا همش ما کتک خوردهایم ... همش ما تخریب شدهایم ... همش ما کشته شدهایم ... ؟! ... پس کی قرار است دیگر کتک نخوریم ... تخریب نشویم ... کشته نشویم ؟ ...
گمانم نباید تاریخ بخوانم ... تاریخ بعضی چیزها را خوب به باد میدهد ... مخصوصاً الان که روح طوفان زدهام توی این باد و بوران راه افتاده تا تویی را بیابد که سالها و قرنها و هزارههاست نگاه میکنی ... نگاه میکنی ... نگاه میکنی .. دعاهای ما را ... ×
* خیال میکردم با تاریخ به تو می رسم دوباره ... چرا خودت را قایم میکنی هی؟! ... که خسته شوم؟ ... که بروم ؟ ... چرا ؟؟
* عنوان از مهدی اخوان ثالث ؛
جز پدرم آیا کسی را میشناسم من، کز نیاکانم سخن گفتم؟..............
............ آی دختر جان! ... همچنانش پاک و دور از رقعهی آلودگان میدار
× ننویسم توی دلم میمانَد ... که .... حتی ماههاست ... حتی روزها ... لحظهها ... همین لحظه ها و روزها و ماههای نزدیکی که گذشت و میگذرد ....
دخترهای خانهی تو شیون و زاری نمیکنند ... مرگ را حق میدانند ... شلوغش نکردیم وقتی رفتی ... من فقط دوبار بلندبلند گریه کردم* ... یکبار وقتی اسمت را در بلندگو اعلام کردند ... یکبار هم صبح روز بعد از عصرِ به خاک سپردنت ... همین که چشم باز کردم تمام دنیا روی سرم خراب شد و خراب هم ماند ... ما دخترهای آرامی هستیم مثل خودت که تمام عمر کسی صدات را نشنید ... روی تنت که خاک میریختند یک قدمیات نشستم و سر گذاشتم روی خاک ... تمام که شد، بلند شدم ... خیس شده بودم از عرق ... داغ بود زمینی که تو در آن آرام گرفته بودی ... داغ مثل زمینِ دل ما ... به داغیِ غمی که خدا در غربت روی دلمان گذاشت .
دخترهای خانهی تو شیون و زاری نمیکنند ... حرمت ِ خانهی پدر نگه داشتیم و صدا بلند نکردیم به اشک چشم ... امروز سحر اما، دلم میخواست فریاد بزنم ... آنقدر بلند که فلک بر زمین بیفتد از بلندیِ فریادم ... حرمت خانهات را خیلی دوست دارم ... سکوت کردم .
نبودی ... دیشب بچههای مسجد آمدند توی حیاط خانهات سحری آماده کردند برای اهل احیای شب قدر ... نور به قبرت ببارد این شبهای نورانی ... دلم برایت تنگ است ...
: هیچکس و هیچچیز نمیتواند مانعم شود ... حتی بداخلاقیها و کجفهمیهای خودم ... آنقدر میخوانمت و میخوانمت تا بهشت بدهی به بابا ...
* بماند آن یکباری که در خلوت، دنیا را از شدت گریه بالا آوردم از حلق و حنجره ... و کسی ندید ... و کسی نشنید ....
* بابا افضل کاشانی
هست از ملال گر چه برى ذات ذو الجلال
*او در دل است و هیچ دلى نیست بیملال
: قربانِ ذاتِ بیملال ِ غرق در ملالَت ،، این بنده! ... دنیای دل را رنگ و بوی غم برداشته ... دوست داری رنگ و بوی خانهات را ؟
* مرثیه محتشم کاشانی در باب حضرت سید الشهداء امام حسین علیه السّلام و وقایع جانسوز کربلا