امشب برای من مثل همان شب است ... همان شب آخر ِ به هوش بودنت ... همان شبی که قرص را در لیوان کوچک شیشهایام قاطی کردم و قاشق قاشق به خوردت دادم بلکه آرام شوی ... آرام نمیشدی اما به هیچ دارویی ... نه که نخواهی ... نمیشد ... فهمیده بودی ... چیزی را که من نمیخواستم قبول کنم ... نمیتوانستم .
تسبیح فیروزهی قمیام را که بعد از رفتنت جانشین تسبیح دانه سبزِ گل گلی کربلایی شد، دست میگیرم و میروم حیاط ... علفها را میکِشم جلوی گوسفندی که گوشهی حیاط بستهاند ... نمیدانم چرا نمی خوابد ... بیقرار است ... علفها را یکی یکی بو میکشد و میلش نمیکشد ... در و دیوار را بو میکشد و از گوشهی درِ راهپله جاروی دسته بلندی را که با لیف و شاخههای خرما درست کردهای تا وسیلهی دستت باشد برای جارو کردنِ در حیاط، پیدا میکند و شروع میکند به خوردنِ شاخههای خشکش. گاهی هم به دندان میگیردش و با تکان سر میکشدش به سمت خودش تا شاخههای بیشتری داشته باشد برای خوردن ... گفته بودم به جای دستهایت چقدر حساسم؟! ... گفته بودمت، میدانم! ... خواستم مانعش شوم ... اما نشدم ... نگاهش کردم و گفتم نوش جانت ... دلم برای گوسفنده میسوزد بابا ... گفته بودم هر بار توی حیاط قربانی میکردید من دلم تا ته برای گوسفند ماجرا میسوخت؟ ... نگفته بودم، میدانم ... بعد یادم آمد که تو حتی دل نگاه کردن به بریده شدنِ سر هیچ جانداری را هم نداشتی ... وقت سر بریدن میرفتی یک جایی که آنجا نباشی ... توی حیاط پر شده از بوی گوسفند و من اصلا از بوی گوسفند بدم نمیآید ... همانجا کف حیاط، روی موزاییکهایی که آنها هم تو را به یادم میآورند دراز میکشم و به خرچ خرچِ دندانهای گوسفند که حالا میلش به علفها هم کشیده، گوش میدهم و دانه دانه سورهی حمد روی هم میاندازم برای دلت ... همان حمدهایی که نذر سلامتیت کرده بودم و فرصت نشد همهشان را بخوانم .. همان حمدهای کوچه پسکوچههای اصفهان ... تصمیم ندارم گریه کنم ... محو شدهام در فضا ... به قربانی فردا فکر میکنم ... دلم میخواهد حمدهایی که برای تو میخوانم آرامش کند و چند ساعتی بخوابد به جای اینهمه سر پا ایستادن و بیقراری کردن ... دلم میخواهد زبان داشته باشد تا باهاش حرف برنم ... بهش بگویم فردا که رفتی ... بگرد، صاحبت را پیدا کن. برو زیر دستش تا دست بر سرت بکشد ... دلم میخواهد بهش بگویم خوشبه حالت که فردا میروی ...
امروز بعد از خواندن دعای عرفه، فکر کردم مرگ با آدم چه میکند ... خیلی وقتهای این سه ماه و 12 روز که رفتهای به این فکر کردم که مرگ واقعاً با آدم چه میکند ... بعد از دعا بلند شدم و به حیاط رفتم ... سر راه از اتاق که به هال رفتم تو تکیه داده بودی به بالش توی هال .. از هال که به آشپزخانه رفتم تو نشسته بودی روی صندلی آشپزخانه، همانجا که همیشه مینشستی... از در آشپزخانه که رفتم توی حیاط، تو، هم روی سکوی توی حیاط نشسته بودی، هم روی چهارپایهی کنار شیر آب، هم روی سکوی جلوی روشویی جورابهای گلوله شدهات را از توی کفشهات بیرون میکشیدی و یکی یکی میپوشیدی .. هم از در حیاط بیرون میرفتی .. هم از در حیاط وارد میشدی و بوی عرفهی یادمان شهدا را با خودت به حیاط آورده بودی .. قبلتر ها فقط یکجا میتوانستی باشی .. اما حالا همهجا هستی، همزمان .. بله! مرگ دقیقاً با آدم همینکار را میکند.
فردای آن روز که از شبش حرف میزدم آن بالا ... دلم خیلی گرفته بود ... بلند شدم و رفتم خانهی معلم پیش مادر و بقیه ... چای را که توی لیوان شیشهایام ریختم ترک خورد و توی دستم از وسط دو نصف شد ... قرار نبود این لیوان با چای ترک بردارد ... بار اولش نبود این که شد بار آخرش! ... به داداش نگاه کردم ... به لیوان شکستهی توی دستم که چای ازش سرازیر شده بود کف زمین چشم دوخته بود و غم توی چشمهاش موج میزد ... دیشب که توی همین لیوان قرص آب کرده بودم و قاشق قاشق گذاشته بودم دهنِ بابا، او هم کنارم ایستاده بود ... ته چشمهاش حقیقت دو دو میزد برای فریاد شدن که او هم فهمیده ... و من هنوز نمیخواستم ... نمیتوانستم، حتی اگر تمام لیوانهای دنیا توی دستم بیهوا از وسط دو تکه میشدند ...
- ۰ نقش کاشی
- ۱۳ مهر ۹۳ ، ۰۱:۵۱