دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

... چلّه نشینِ غمت‌ است دلم ... یا/حسیــن/ ... علیکَ السلام ...

... دریاب آقا ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

تقریبا دو هفته قبل بود که تصمیم گرفتم برای آزمون دکتری آماده شوم ... توی این دنیایی که به نظرم خیلی نکبتی هم می‌آید و ارزش هیچی را ندارد با انگیزه صفر چطور می‌شود پیش رفت ؟! ... دفترچه را ورق زدم و بی خیال شرایط خودم شدم و رشته ای را انتخاب کردم که سال قبل 13 نفر پذیرش داشته و امسال تنها 9 نفر ... آن هم به این صورت که بیشتر پذیرش‌اش به دانشگاهی مربوط می‌شد که اصولاً پذیرش زن نداشت اما در دفترچه قید نشده بود این شرط ... عزمم را جزم کرده بودم که بخوانم ... رشته ای را که خاص بودنش برای ِ منِ عاشق ِ رشته‌های خاص و تک انگیزه‌ی بالایی ایجاد کرده بود توی این قحطی انگیزه ... این یک‌هفته که رفته بودم اصفهان ... اجباراً ... بیشتر فکر کردم و وقتی برگشتم نظر و تصمیمم همان بود که بود ...  در خودم می‌دیدم که بتوانم یکی از بهترین ‌های آزمون شوم ... اما نگران پذیرش پایین و اتفاقاتی بودم که در مصاحبه‌های دکتری می‌افتد ...

دیروز خیلی بیشتر فکر کردم ... به آینده ... به اینکه این همه عمر هی فکر کردم خدا برام می‌سازد ... به کارشناسی ارشدم فکر کردم که با اینکه رشته‌ی فوق‌العاده‌ای را خوانده‌ام اما نتیجه‌ی مطلوبم را نگرفتم ازش ... الان دیگر ریسک کردن احمقانه‌ترین کاری‌ست که ممکن است از من سر بزند ... علایقم را کنار می‌گذارم ... روحیاتم را کنار میگذارم و فقط به دنیا و زندگی فکر می‌کنم ... به اینکه تکیه نکنم به این امید که حتی اگر یکی از بهترین قبولی‌های آزمون باشم، تو کمکم خواهی کرد تا نقص‌های رزومه‌ام را یرای روز جلسه مصاحبه طوری جبران کنم که کسی ندید نگیرد زحمتی را که قرار است این یک‌سال بکشم ... تکیه نمی‌کنم بهت در حالیکه تو تنها تکیه‌گاهی و نمی‌شود بهت تکیه نکرد ... چشمم به توست ... و می‌دانم و می‌بینم که نگاهم می‌کنی از پس ِ هر فکری که از ذهنم میگذرد ... اما دیگر به امید اینکه تو روزی روزگارم را خوش خواهی کرد زندگی نمی‌کنم ... چرا که آنچه که نشانم دادی غیر از این بود و حرجی بر من نیست ... هر چه خواهی کن ... من به خطا نمی‌روم از تو، و از آنچه دیده‌ام نیز هم ...

 

* آخرین جایی را که نشسته بودی ... آخرین پله‌هایی که جلو چشمهام ازشان پایین رفته بودی ... آخرین جایی که ایستاده بودی تا ماشین بیاید و تو با پای خودت سوار شوی و بروی به آن بیمارستانِ‌ نحس و لعنتی ... آخرین جایی که برای گردش رفته بودی ... آخرین‌های بودنت را این چند روز خیلی نگاه کردم بابا ... نگاه کردم و فکر کردم ... فکر کردم و نگاه کردم ... جات خالی‌ست ... خیلی جات خالی‌ست ...آنقدر جات خالی‌ست که هیچ نیست در دنیا، جز جایِ خالیِ تو ... نبین که نفس می‌کشم بی تو ! ... که این بی تو نفس کشیدن‌ها مردن تدریجی‌ست الحمدلله ...

* کجایی تا برات بخوانم؛ ولله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود ... بخدا بی تو آوارگی کوه و بیایانم آرزوست ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

من امشب برای آیت الله مهدوی کنی دعا می‌کنم ... به شِفا یا شَفا دادنت هم اصرار ندارم ... دکترش گفته است او به کمای عمیق رفته است و آسیب هایی که به مغزش رسیده غیر قابل جبران است ... و من می دانم منظور دکترش چیست ... عکسش را دیده ام و میدانم آدمی که زیر این دستگاه‌ها خوابیده باشد در چه وضعیتی قرار دارد ... من فقط آرامشش را می‌خواهم ... خسته شده ...

من امشب برای تمام خسته‌جان‌هایِ بیهوش روی تخت تمام بیمارستان‌ها که مرگ دست انداخته بر بندِ نازکِ گردن‌شان دعا می کنم ... برای آرامش‌شان ...

  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۵
  • فاطمه‌‌ی پدر

شب میلادتان است آقا ؟

تولدتان مبارک مهربان ِ دو عالم ... ایها الرئوف!

یادتان هست درِ آی سی یو شماره ی حرمتان را گرفتم ؟

یادتان هست بابا داشت جان می‌داد و من جان بابا را گره زده بودم به پنجره فولادتان؟

یادتان هست یکی از زوار بلند فریاد زد الفاتحه مع الصلوات و پرستار از درِ آی سی یو آمد بیرون و نگاهم کرد و ... دل من فرو ریخت ...

یادتان هست باهام مهربان نبودید ؟ ... و با بابام هم ... ما جزء دو عالم نبودیم آن شب؟!

حواستان هست بابام یک روزی از روی تخت بیمارستان زائر شما بوده؟

حواستان هست که الان هر جا هست آب توی دلش تکان نخورد ؟

به خدا، شکایت می‌برم از شما به خواهرتان اگر ...

به خدا منِ ویران هنوز هم امیدم به شماست ...

به خدا دلم گرفته و تنگ است ...

دلم فرو ریخت کف بیمارستان ... کنار قتلگاه ... روی سرامیک‌ها ... و روزی هزاربار همانجا می‌میرد دلم ...

  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۱۳
  • فاطمه‌‌ی پدر

یادم نمی آید حرفی روی حرف‌هات زده باشم ...

 

* امشب چیزی که تو در من شروع کرده بودی ... تمام شد ... مطابق میلت .

  • فاطمه‌‌ی پدر

مگر عاشقی چیست ؟

جز اینکه تو از هر کوچه بگذری، من آنجا نشسته‌ام ؟

شهر پر از نشستن‌های من است و پر از عبورهای تو ..

 

× هیج دقت کرده‌ای ... از پارسال تا الان یک قـــرن گذشته به ما ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

می‌دانم ننوشتن یعنی مردن ... و من قصد کرده‌ام آنجا بمیرم ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

خاطب الله تعالی داوود و قال:

یا داوود .. انت ترید و انا ارید .. ولا یکون الا ما ارید .. فان رضیت لما ارید .. اعطیتک ما ترید .. و ان لم ترضی لما ارید .. اتعبتک فیما ترید .. ثم لا یکون الا ما ارید .. فانّی فعال لما ارید

ای داود! من چیزی را اراده می کنم و تو هم چیزی را قصد می کنی .. و واقع نخواهد شد مگر آنچه که من اراده کرده ام .. پس اگر به آنچه من اراده کرده ام راضی شوی .. هر آنچه را اراده کنی به تو می دهم و اگر به آنچه من اراده کرده ام رضایت ندهی تو را در راه آنچه اراده کرده ای به تعب و سختی می افکنم و سپس واقع نخواهد شد مگر آنچه من اراده کرده ام ... و من توانا هستم به آنچه اراده کرده‌ام .

 

صبورم .... صبورم به رفتن‌ها و آمدن‌ها ... داشتن‌ها و نداشتن‌ها ... به گفتن‌ها و نگفتن‌ها ... آنقدر صبورم که تمام ِ دنیا در من متوقف شده ... ایستاده و من می‌گذرم ... ایستاده‌ام و او می‌گذرد ... آنقدر صبورم که هستی به احترام صبرم تمام قد ایستاده ...

 

* حالا دیگر مقام تسلیم یا مقام رضا ؟ ... چه فرقی دارد ؟ ... صبورم با تمام حضورم ...

*  حالا دیگر نه گوش‌هات را کر می‌خواهم نه چشم‌هات را کور و نه زبانت را لال ... ببین،‌ بشنو، بخوان ... صبرم را ... و حرفی اگر داری بزن ... تا یوم الحساب راهی نیست .

  • فاطمه‌‌ی پدر