دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

در دلم دخترکی چمباتمه زده و زانو می‌گزد و زار می‌زند ... نه با وعده‌ی عشقی ناب ... نه به وعده‌ی لبخند‌ شیرین‌ کودکی شیرین‌تر ... نه به وعده‌ی پول،‌ کار، زندگیِ‌خوش ... به هیچ آرام نمی شود ... فقط گریه می‌کند و هق‌هق می‌زند و می‌گوید؛‌ من بابام را می‌خواهم ...

 

می‌فهمم‌ش ... بفهم‌ش ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

نفس می‌کشم من، دلم تنگ می‌شه دلم تنگ می‌شه ...

دلم برای صدای پات تنگ شده ... توی خونه که راه می‌رفتی سنگینی قدمهات مثل آرامش بود... تکیه‌گاه بود ... امید این خونه به تو بود ...

امید این خونه بودی ... پناه این خونه بودی ... دلم تنگ شده ... دلم تنگ می‌شه ... دلم تنگ می‌مونه ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

چرا دوستم نداری ؟

یا بهتر بگویم؛

می‌شود مرا دوست بداری ؟

  • فاطمه‌‌ی پدر

نوشته؛

هفتاد و نه روز برزخ بعد از تصادف  ...

شنبه،‌مامانم،‌مامان سالم و سرزنده‌ام را به خاک سپردیم ...

 

شنبه‌اش را می فهمم ... مامانش را نه ... سالم و سر زنده‌اش را می‌فهمم ... به خاک سپردنش را نه ... برزخش را می‌فهمم ... برزخش را خوب می‌فهمم ... همان جهنم را می‌گوید.

 

راه بر بغض می‌بندم و بغضِ بیچاره که راهی ندارد جز فرورفتن ... می‌رود پایین .... قلب و معده و روده و تمامِ تمام وجودم را می‌گیرد و همانجا می‌ترکد ... انفجاری مثل انفجار هیروشیما ... آنقدر قوی که همه در وجودم می‌میرند ... نه طلب بهشت دارم نه شکل جهنمم ... غیظی دارم غلیظ به دنیایی که آفریده‌ای ... فرو میخورم تمام خشمم را ... تمام ِ تمامش را ... تمام غیظی را که از لا به لای لامنطقی‌های دنیات راه باز کرده و اعصابِ‌ و روح و روان و قلب و مغزم را درگیر خودش کرده ... فرو خوردنی که بین بنده‌های غیرمحبوبت ندیده باشی تا به حال ... من ِ نا‌محبوب! ... فرو می‌خورم خشمی را که تو در دامنم گذاشته‌ای ... هر روز ... هر ساعت ... هر لحظه

 

* پشتم لرزید از تصور بی مادر شدنش ... اما حتی من‌ی که درد را تا مغز استخوان تجربه‌ کرده‌ام هم، نمی‌توانم کمترین تسلایی باشم برای خاطر رنجدیده‌اش ... از اینهمه ناتوانی خودم ... از این همه ناتوانی بنده‌هات برای کنار هم بودن و دلداری دادن به همدیگر گلایه دارم ... و این گلایه را هم تو در دامنم گذاشته‌ای ... تو خواسته‌ای ... وگرنه نمی‌توانست که لحظه‌ای باشد حتی!

* سوال ... این حس‌های با بار منفی تا کی ادامه خواهد داشت ؟ ... غیر از بغض و خشم، هنوز هم هست ؟ ... اینکه می‌نویسم از خشم و بغض و گلایه معناش این نیست که عَلَم ناسپاسی برداشته‌ام ...  معناش این است که می‌دانم بهم حق داده‌ای که بنویسم برای سبک کردنشان ... منتظر موهبت‌های منفی بعدی هستم پروردگارم ...  و از همین‌جا اعلام می‌کنم نه تحمل قبلی‌ها را داشتم و طاقت بعدی‌ها را ... بنده‌ام و گردن‌نهاده خواسته‌ای بنده‌هایت را ... وگرنه من از همه گردن‌کشیده‌ترم ... خودت رامم کرده‌ای.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برام جالب است ...

چیزی که در این مدتِ غصه‌داری‌ام متوجه شدم خیلی برام جالب است ... وقتی خیلی غصه داری ...وقتی خیلی خیلی غصه داری ... یک غصه ی عمیق و جانکاه ... دقت کن! ... گفتم؛ جان‌کاه! ... یعنی غصه‌ای که جان‌ت رامی‌کاهد ...نه! هرچه هم روی جان‌کاه تاکید کنم باورم نمی‌شود که متوجه معناش شده باشی .... بگذریم ... همان جانکاه که گفتم ... وقتی داری از غصه می‌میری ... آدمهایی که ازشان انتظار داری اصلا قادرنیستند انتظارت را برآورده کنند ... عوضش آدمهای دور می‌ایند کنارت می‌نشینند ... در سکوتشان همراهی را متوجه می‌شوی ... برای غم‌های خودشان شاید گریه کنند حتی ... اما حضورشان جای خالی ِ برآورده نشدن انتظاری را که از آدمهای دیگر داشته ای کمی پرمی‌کند ... مثلا وقتی از رنج مشابهی که کشیده‌اند برات حرف می‌زنند ... مثلا وقتی نزدیکی‌های غم تو قرار است شادی‌ای داشته باشند و می‌آیند عذر می‌خواهند و ادب می‌کنند** اجازه می‌گیرند برای شاد بودنشان ... همین‌ها هم خوب است ... با اینکه دلی را که از تو شکسته است یک بند کوچک هم نمی‌زند ... اما خوب است ...

** ادب کردن نه بمعنای تأدیب ... ادب کردن به معنای ادب نشان دادن ... ادای ادب ... ادب به خرج دادن ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

قرار گذاشته‌ام همان کنم که خواستِ توست ... بروم ... اما نه تمام آنچه تو خواسته‌ای ... رفتنی بی بازگشت را قرار گذاشته‌ام ... نظرت ؟

  • فاطمه‌‌ی پدر

من آدم خوشبختی هستم که می‌توانم تو را "اینقدر زیاد" دوست بدارم ... دارم از "اینقدر زیاد"ی که تو نمی‌خواهی دوستم بداری حرف می زنم ها! حواست هست؟

 

* این را جای خالیِ آن روز ِ تو ... و جای خالیِ این روز ِ تو ، خوب نشان می‌دهد ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

اینکه مرا به زیارتتان راه می‌دهید بی‌دلیل نیست ... راهنمایم باشید بانو ... دل بسته‌ام به شما و این زیارت‌های گاه به گاه ...

 

*  هرجا رفتم با پای تو رفتم ... هر جا رسیدم به جات نماز خواندم ... این سفرها و این زیارت‌ها همه‌اش برای تو و به یاد توست ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

باور نمی‌کنم این تمام دنیایی باشد که تو آفریده‌ای ... دنیایی که در آن هیچ‌کس بلد نیست یا نمی‌خواهد یا نمی‌تواند دستِ دل کسی را بگیرد ... نه باور نمی‌کنم!

 

* همه‌اش را می‌گذارم پای نافهمی و کج‌فهمیِ خودم از دنیات ... حتما هستند کسانی که بلد باشند یا بخواهند یا بتوانند .. ایراد از من فهم من است حتما ! .

  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۴۸
  • فاطمه‌‌ی پدر

حالم حالِ جهنم است

حالِ حُبِسَ بَیْنَ اَطْباقِها ...

حالِ یَشْتَمِلُ عَلَیْهِ زَفیرُها ...

حالِ یَتَقَلْقَلُ بَیْنَ اَطْباقِها ...

حالِ آتش‌ . ..

حالِ سوختن  ...

حال دست و پا زدن و جان کَندَن  ...

حالِ نبودن‌ت  ...
حالِ نداشتن‌ت  ...
حال فراق ... حال فراق ... حال فراق ...
 

اَنا اُنادِیَنَّکَ یا رَبَّه ! ... اَیْنَ کُنْتَ یا وَلِىّ ؟

به من بگو ! ... کَیْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِک میان این همه شعله‌ی آتش ؟؟؟؟؟

 

مرا ببَر گوشه‌ی آرامی کمیل بخوانم! ... بگو یکی صدا کند مرا ...

بگو یکی پناهم دهد  ...بگو یکی پناهم دهد  ...بگو یکی پناهم دهد ...

 

* شنیده بودم از احوال جهنم و، ندیده بودم هیچ! ... ندانسته بودم هیچ! ... 

* پنجاه و شش روز آه ... من جای خالی‌ت را هر روز، آه می‌کشم ممتـــد ..

  • فاطمه‌‌ی پدر