دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

دارم خشم‌م را می‌خورم .. تلخ و تند و بدمزه است

دارم خشمم را می‌خورم ... همین الان .

  • فاطمه‌‌ی پدر

تو که از دور این همه قشنگی .. این همه دوست‌داشتنی .. این‌ همه خواستنی .... امان از آن وقتی که نزدیک بیایی ... پناه بر خدای دو عالم ...

 

* امشب میان غم‌هام عاشق‌تر از قبلم ... روضه‌ی حسیْن گوش داده ام آخر ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

دارد دیر می‌شود نوشتن از تو ... بر نمی‌گردی ...

بابا که رفت دوتا پام را توی یک کفش کردم و جفت‌پا‌ و سخت راه افتادم و به آدمها خیره شدم ... سرم پایین بود اما ... هی نگاه کردم و حساب و کتاب کردم که از هر کسی که عزیزی را گرفته‌ای یا دوست‌داشتنی‌ای را ازش دور کرده‌ای عوضش چه بهش داده‌ای ... لازم نبود خیلی خودم را زحمت بدهم .. یک حساب سر انگشتی هم معلوم می‌کرد که مثلا از یکی عشق گرفته‌ای و بهش کار خوب داده‌ای .. از یکی دیگر نعمت بچه‌دار شدن را گرفته‌ای و بهش همدم خوب داده‌ای ...از آن یکی هم بابا گرفته‌ای و عشق داده‌ای ... و از آن یکی دیگر هم بابا که گرفتی قبل از اینکه آب بخواهد از آب تکان بخورد سرش را به بچه‌داری گرم کردی ... و از یکی دیگر ... و از آن یکی دیگر ... و از آن یکی دیگر‌های زیادی می‌شود شمرد ...

راستش هر چه گشتم چیزی عوض گرفتن بابا پیدا نکردم که بهم داده باشی یا ازت خواسته‌ باشم ... دروغ چرا،‌ ناشکری هم نمی‌کنم هیچ! ... عوض بابا یک محبت عظیم در حقم کردی ... عوض گرفتن بابا بزرگترین غم دنیا را بهم دادی ... غمی که در آن هم بابا نداشتم هم دل ِ خوشِ این‌همه سال عمرم را، و هم در آن تو را کم کم و ذره ذره باختم ...

من خودم را با آنهایی مقایسه می‌کنم که عوض قابض بودنت از یک گوشه‌ای باسط بودنت را هم به رُخِ‌شان کشیده‌ای ... الان پنجاه و یک روز است که دارم دنبال باسط بودنت می‌گردم ... اما هیچ نمی‌بینم جز اینکه داده‌های قبل را منهای یک یکِ اساسی در زندگیم کرده‌ای و به خاک سرد نشانده‌ای مرا ... توی دل همه را یک‌جورهایی آرام کردی ... اما به دل من که رسیدی ... ... ... ... هنوز هم بگویم؟! ...

از وقتی بابا رفت من اما خیلی گشتم و هیچی نیافتم که حتی بشود ازت بخواهم بلکه دلم کمی از این سر به صخره‌کوبیدن‌های مدام آرام گیرد ... حالا جز اینکه طلب آن خواستنیِ نشدنی را ازت بکنم هیچ چاره‌ای ندارم ... همان که برای اینکه معادلات دنیات را باهاش به هم نریزم از دور نگاهش کردم و بخاطر بودنش شکرت را روزی هزاران بار به جا می‌آوردم ... همان که هی برای اینکه بگویم راضی‌ام به رضات مدام  گفتم هر طور خودت صلاح می‌دانی ... حالا چاره‌ای ندارم جز اینکه همان را ازت بخواهم ... که هم خواستنی ست و هم نشدنی ... و تنها از عهده‌ی تو بر‌می‌آید به گــُل نشاندنش ... کاری کن تا کنار این غم بتوانم دلِ خوشِ این‌همه سال عمرم را و خدایی را که گم کرده‌ام، دوباره زنده کنم ...

*اصلش اینها همش بهانه است برای فرار از غم ... وقتی فکر می کنم یک‌چیزی ازت بخواهم به جبران آنچه گرفته‌ای، گرفتنی که مرا به غم سیاه نشانده، از این خواستنم و از این خودی که می‌داند قرار نیست چیزی بهش بدهی خوشم نمی‌آید دیگر ... همش دارم فکر می‌کنم من که با تو آشتی بودم چرا باهام جنگ کردی ؟ ... من که مال تو بودم چرا دلم را اینطور سیاه کردی ... باور نمی کنم اگر بگویی خودم بودم که این دل را سیاه کردم ... باور نمی کنم چون اینطور نیست ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

این روزها زیاد آدمهات را میخوانم ... می‌خوانم و همه‌ش گوشه ی دلم یک حسرتی ، یک غبطه‌ای،‌شاید هم یک حسادتی گل می‌کند به آنهایی که می‌نویسند از عشق‌بازیهاشان با تو ... مخواه برای من این حسرت و غبطه و شاید حسادت را ... مخواه ... نمی‌شود اجازه دهی مثل قبل عاشقت باشم؟ ... نمی‌شود؟ ... نه از روی حسرت یا غبطه یا حسادت ها ...

مثلا امروز پنج‌دری را خواندم .. و خط دوم را ... و دخترکی را که عشقِ کسی بود که می‌شناختمش و دخترک هم او را عاشق بود و نرسیدند به هم و دخترک رفت و امروز بی‌هوا یافتمش، که عاشق دیگری شده بود و به وصال رسیده بود و از گذشته‌ی نه چندان دورش خاطره‌ای دور و دورتر شاید فقط در ذهن من به جا مانده بود ... دخترک را من اما هیچ نمی‌شناختم، حتی در حد یک سلام!

  • فاطمه‌‌ی پدر

اوصینی بالصبر ...

صبری که منجر به التماس و عجز و لابه از خداوندی خدا نشود ... صبری که آدم باهاش همه سختی‌ها را طاقت بیاورد و دم برنیاورد ... توصیه می‌کنم خودم را به این نوع صبر ... صبری که در آن پشتوانه‌اش وجود خداست اما اصرار ندارد خدا امری غیر از آنچه که جاری ست را عامل شود ...

هنوز چند ساعتی نگذشته از اینکه نوشتم نمی‌توانم مادر را به خدا بسپارم ... هنوز کلمه‌ها در دهانم خیس هستند که تا صبح می‌شود و چشم باز می‌کنم مادر و خواهر و برادر را می بینم که آماده می‌شوند برای رفتن به بیمارستان ... سرگیجه‌های مادر ... من نگفتم مادر دست خدا سپرده نیست که به این سرعت دنیات را وارد عمل کردی ... من به اینکه تو آفریننده و نگهدار و گیرنده‌ی جانهای آدمیان هستی باور دارم ... رفتن بابا بهم ثابت کرد همه‌ی دنیا در تو خلاصه می شود ... من فقط گفتم عاجزم از تکیه کردن به تو ... من فقط گفتم من عاجزم ... از بس که تو قادری ... درست یا غلط من تکیه به همین قادر مطلق بودنت کردم و افتادم ... من فقط گفتم  به قادر بودنت نگاه می‌کنم بی چشم‌داشت ... همین ... هر چند شرط بندگی نیاز کردن به درگاه قادر متعال است ... اما! .

 

مادر هیچ بیماری حاد ِ دور از جانِ عزیزش رو به مرگی ندارد ... فقط خسته است ... تو خستگی براش خواستی و خسته‌اش هم کردی* ... مثل بابا که هیچ مشکل حاد رو به مرگی نداشت* ... فقط تو خواستی ... من هنوز هم به تو ایمان دارم ... هنوز هم ... هنوز هم ... با اینکه به شدت ازت می‌ترسم ...

 

* امان از این معادله‌های ساده‌ی دردناک ...

*  تاریخ دائم در حال تکراره ... امروز روزیه که قرار بود برم ترمینال برای یه سری کارای عقب افتاده و همینطور تهیه بلیط برای سفر آخر هفته به قم ... روزهای آخر اردیبهشت توی خاطرم زنده شده ... روزهایی که با بیماری خواهر و عقب افتادن نوبت دکتر بابا، تمایل شدید و اصرار من به زیارت قم به سکوت تبدیل شد ... اما نمیدونم اون روزها چی شد که اتفاقات طوری رقم خورد تا اول خرداد رو در حرم سپری کنم ...

 

  • فاطمه‌‌ی پدر

نشسته‌ام و باز هم به سکوت خودم خیره شده‌ام ... یکی می‌آید و حالم را می‌پرسد ... و اینکه چرا خوب نمی‌شوم ... و اینکه تو رو خدا خوب باشین! ... فکر می کنم چقدر احتیاج دارم به اینکه کسی بهم بگوید تو رو خدا خوب باش ... جمله‌اش را که می‌خوانم کمی خوب می‌شوم ...

باز زل می‌زنم به سکوت خودم ... یکی می‌نویسد؛ افوض امری الی الله ... با خودم فکر می کنم خوش به حال آدمهایی که خدایی دارند که می‌توانند کارشان را به او بسپارند ... من که کارم را به خدا سپردم وقتی چشم باز کردم دیدم دستهام خالی شده از همه چیز  ... آنقدر دست‌هام را از وجود بابا خالی کرده و آنقدر مرا از خودش دور کرده که می‌ترسم مادر را بهش بسپارم ...

خدایا خودت را از کسی نگیر  ... از هیچ کس ... و هیچ‌وقت ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

اصرار دارم به اینکه کوتاهی از من نیست که شما هی دور و دور و دورتر می‌شوید ...

اصرار دارم برگردید ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

ساعت ِ هفت بود و من دلتنگ بودم

ساعتِ هفت بود و چشمم خشک شده بود به در

و دلم مرا خواب می‌کرد به آمد و رفت آدم‌ها ...

خوابم برده بود که کسی م‌یگفت

آدمها هیچ‌جا نمی‌روند حتی بعد ِ‌مرگ ...

ساعتِ هفت بود و بیدر شدم و هنوز هم دلتنگ بودم ...

و تو جایی نرفته بودی ...

 

× این نوع بودنِ غریب‌ت ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

می‌روم توی حیاط و روبروی آینه‌ی روشویی می‌ایستم ... گل سرم را باز می‌کنم و خیره می‌شوم به فرو ریختن موج سیاه موهام به روی شانه‌ام ... هیچ‌وقت از اینکه کسی عاشق موهای قشنگم نشد خیلی غصه نخوردم ... از اینکه کسی عاشقم نشد شاید، که بعد بخواهد عاشق سیاهی ِ موهام بشود یا نشود ... خودم اما، همیشه محو سیاهی ِ موهام می‌شدم ... و صافی‌ و بی غل و غش بودنشان ... و تاب‌های گاه و بی‌گاهشان ...

موج فرو افتاد روی سیاهی پیراهن و دیدم، سیاهِ‌ تو چه به من می‌آید ... به موهایم هم ...

 

*عاشقی را مگر می‌شود کنار گذاشت تا وقتی نفس باقی‌ست ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

روزهای اول که گوشیم را خاموش کرده بودم هر چند ساعت یکبار بیخود و بی‌جهت فقط از روی کنجکاوی که چه کسی یادم کرده روشن‌ش می‌کردم و چند دقیقه صبر می‌کردم تا پیامک‌ها برسد ... تقریباً روزی 4 بار ... سحر، ظهر، افطار، نیمه‌شب ... هر کدام از پیامک‌ها که می‌رسید می‌خواندم اما فقط بعضی‌ها را جواب می‌دادم ... آنهایی را که کلماتشان بیشتر به دلم نزدیک می‌شد ..

از یک روزی به بعد دیگر یادم رفت گوشی‌م را منظم چک کنم ... شاید هم یادم نرفت ... شاید اینکه تعداد دفعات روشن و خاموش شدن گوشیم کم شد، بخاطر کم شدن تعداد پیامک‌ها و گزارش میس‌کال‌ها بود ... ولی هر چه بود یادم رفت ...

امشب هر چه گشتم گوشیم را پیدا نکردم تا الان که از شب از نیمه گذشته ... بی میل و از روی بیکاری روشن‌ش کردم و صبر کردم ... ساعت00:32 ... خبری نشد ... خودم حس کردم که گوشه‌ی لبم کج شد به لبخند ... شاید هم پوزخند ... فکر کردم مگر مردن چیست ؟ ... اینکه تو از یک جا و یک وقتی به بعد دیگر آنقدر در بین آدمها نباشی که یادت بیفتند! ... همین .

 

* 00:38 راضی از حس منتقل شده، گوشی‌م را خاموش کردم و کنار گذاشتم ... آرامم .

* حالا روزهایی که از خانه بیرون می روم گوشیم توی خانه منتظر می‌ماند تا برگردم ... قبلش به مامان می‌گویم اگر دیر کردم نگران نشود ... و سعی می‌کنم به موقع برگردم .... مثل روزهایی که خیلی ازشان فاصله گرفته‌ایم .

* ادامه دارد ...

 

  • فاطمه‌‌ی پدر