دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

جنگ را کشانده‌ای به مرزهای وجودم ؟! ...

هیچ یادت هست من بچه‌ی جنگم ؟! ...

قبل‌تر‌ها دختر یک ترکش‌خورده‌ی آرام و حالا دختر یک از قفا بریدهْ‌سر ...

 

* سر تا پای وجود من را هر بار و از هر طرف و به هر سیر و سلوک و مَنِشی که وجب کنی، چیزی نمی‌بینی جز آنچه که همگان "دل" می‌خوانندَش ... دل هم که  ... از اولِ اولِ اولی که یاد دارم،به هر که رسیدم و نرسیدم گفت؛ دل خانه‌ی خداست ... این از این!

* حالا ! ... وقتی تو نخواهی از عمق خانه‌ات محافظت کنی و دشمن را نه تنها از دروازه‌های دل نتارانی، بل که راه هم بدهی به جسارت‌هایش ... من ِ بی‌چاره‌ی بی‌مقدار چطور دفاع کنم از در و دیوار خانه‌ات ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

همه‌ی آدمها وقتی زلزله، سیل، طوفان، جنگ یا هر چیز دیگری خانه‌ خراب‌شان می‌کند به کمک احتیاج دارند ... من هم آدمم ... هم زیر آوار مانده‌ام هم خانه‌ام را آب گرفته و هم اساس و بنیادم را باد برده ... هم زیر دست و پای اهریمن افتاده‌ام و شده‌ام کتک‌خور شیطان ... چرا کمک نمی‌فرستی خدایا ... مرا که آدم آفریدی‌ام بی یار و یاور و تنها برای خودت می‌خواهی ... به تاب و توانم هیچ نگاه کرده‌ای؟ ... و به میزان کمک‌های ارسالی‌ات؟ ...

 

*به خودم که نگاه می‌کنم ناخودآگاه غزه می‌شوم ...دارم لگدمال می‌شوم ... دارم از بین می‌روم ...

* دست دراز نکرده‌ام پیش آدمها که نداشته باشند یا نخواهند یا نتوانند ... از خودت کمک خواسته‌ام که دو عالم در ید قدرت‌ت است ... شیطان‌شادم مکن ربّی!

  • فاطمه‌‌ی پدر

آهنگ‌ها غمگینم می‌کنند ... حتی آهنگ‌های شاد ... حتی آهنگ‌های معمولی ِ زیبا که اصلا قصد ندارند کسی را خیلی ناراحت یا خیلی شاد کنند ... کلمه‌ها هم غمگینم می‌کنند ... وبلاگها هم ... آدمها ... آدم‌ها هم ... حتی آدمهای مثل خودم که غمگینند و توی وبلاگشان از رفتن باباشان نوشته‌اند ... آدمهایی که زنده‌اند ...

 

* بعد فکر کرده‌ای چه می‌کنم ... بدو بدو می روم همانجا که 9سال است می‌روم ... نه! ... 6 سال است ... می‌روم همانجا و در سکوت هی نگاه می‌کنم ... چه چیز را ؟ ... سکوت خودم را و سکوت دیگران را ... بعد هی دلم تنگ می‌شود برای خودم و برای دیگران ... با خودم فکر می‌‌کنم این یکی خانه را کی ازم خواهد گرفت خدا ... تا دیگر جایی جز آغوش خودش نداشته باشم؟ ... ببین! از آن یکی پست تا این یکی پست هنوز هم ازت می‌ترسم ... بیا و رحم کن و این ترس از قابض بودنت را نگذار این‌همه در جانم ریشه بدواند ... دلم گرفته خدایا ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

وارد آشپزخانه که می‌شوم صداش را می‌شنوم که انگار با کسی حرف می‌زند ... می‌پرسم؛ هان؟چی گفتی؟ ... لیوان چای لیمو را از روی میز برمی‌دارد و می‌گوید؛ هیچی!با بابات بودم، گفتمش این لیوان چای لیمو را به یادت می‌خورم ... مکث می‌کند و می‌گوید؛ دوست داشت ...

باید دوستت داشته باشم ؟! ... بله! باید دوست داشته باشم تو را ... اما التماس‌ت نمی‌کنم ... سه شب پیش که مادر سر سفره بی نفس شد و نزدیک بود از دستمان برود و داداش با تنفس مصنوعی نفس‌ش را برگرداند(تو برگرداندی) فهمیدم که التماس کردن فایده‌ای ندارد ... می‌ترسم ازت ... خیلی می‌ترسم ازت ... نشسته‌ام و از دور نگاه‌ت می‌کنم فقط ... تو را و کار‌هات را ... جرأت نزدیک شدنم نیست* ... فقط نگاه‌ت می‌کنم ...

 

* هر که در این بزم مقرّب‌تر است جام بلا بیشترش می‌دهند ...

* کتابه خیلی سخت است .. هنوز هم به خواندنش ادامه بدهم ؟

  • فاطمه‌‌ی پدر

چشم‌هام را باز می‌کنم و همینطور که نگاهم به سقف است چندبار پلک می‌زنم ... هوا تاریک است و تنها باریکه‌ی نوری شبیه نور صبح‌گاهی از لای در فضای اتاق را روشن کرده ... صبح شده؟ ... کی خوابم برد؟ ... چقدر خوابیدم؟... بیشتر فکر می‌کنم ... لیوان را که تهش نبات چسبیده بود و مورچه‌ها به هوای نبات حمله کرده بودند بهش، زیر شیر آب گرفته بودم و همه مورچه‌ها را غرق کرده بودم ...نگاهم خیره شده بود به مورچه‌ای که روی آب دست و پا می‌زد و با اینکه ازش متنفر بودم دلم براش سوخته بود. به خودم گفته بودم طفلکی‌ها خلقتشان اینطوری‌ست و من به خاطر خلقتشان ازشان متنفر شده‌ام ... بعد همینطور که ازشان متنفر بودم توی دلم بخشیده بودم‌‌شان .... بیشتر یادم می‌آید ... بادمجان‌های حلقه حلقه شده را ریخته بودم توی ماهیتابه و بوی بادمجان سرخ‌کرده پیچیده بود توی خانه و هود را روشن کرده بودم و صداش توی سرم پیچیده بود و یاد تو افتاده بودم که هر بار بهم می‌گفتی هود را روشن کن! سر می‌پیچیدم که؛صداش خیلی اذیتم می‌کند و توی دلم با عجز گفته بودم کاش بودی و برات هزار ساعت زیر صدای هزار هود آشپزی می‌کردم ... و دلم سوخته بود از مرور خاطره ... بیشتر یادم می‌آید ... هر خط کتاب را دو سه بار خوانده بودم تا شاید بفهمم ربط کلمه‌هاش را با هم و خسته شده بودم و خوابم برده بود ... کی خوابم برده بود ؟؟ ... بلند شدم و پرسیدم، من کی خوابیدم ؟ شب است یا صبح؟ ... ساعت را نگاه کرده بودم که یازده و بیست دقیقه‌ی شب را نشان می‌داد ... شام خوردم ؟ ...  یادم می‌آید که ناهار هم نخورده‌ام حتی ... و یادم می‌آید که دیشب مادر شاکی شده بود از روزه گرفتن‌های مداومم در این روزهای گرم و طولانی و سخت و غمگین ... و قصد کرده بودم ناراحتش نکنم امروز ... و یادم می‌آید یک دوست حالم را پرسیده بود و من خوشحال شده بودم از مهربانی‌اش و به خودم گفته بودم؛ چقدر خوب است وقتی به احوال‌پرسی احتیاج داری یکی حال‌ت را بپرسد .... من هم حالش را پرسیده بودم و هیچ نگفته بود ... خسته بود شاید ... باز به خودم گفته بودم؛ یادم باشد بهش خسته نباشید بگویم ...

کتاب را باز می‌کنم .. صفحه‌ی 39 از 423 ... باید بخوانم ...

  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۲
  • فاطمه‌‌ی پدر

اسفار اربعه‌ی ملاصدرای شیرازی را که مدتهای مدیدی‌ست دوست دارم بخوانمش، دست گرفته‌ام .... نمی‌دانم چقدر دوام بیاورم بین سطور این کتاب ... چند خط، یک صفحه، چند صفحه، چند جلد! ... شاید هم مقدمه را تمام نکرده کتاب را بستم ... کتاب خیلی سنگین و متفاوتی‌ست، می‌دانم ... اما برای من که تو را به تمامی گم کرده‌ام لازم است که از ابتدای وجود سفر آغاز کنم ... از ابتدای ابتدای وجود ... این لزومی که ازش حرف می‌زنم هم چیزی نیست که به خودی خود دریافته باشم‌ش ... من پی نشانه‌ها به سر دوان می‌روم و این راهی‌ست که خودت پیش پام گذاشته‌ای ... وگرنه من کجا و خواندن این قبیل مباحث کجا و خودت خوب شاهدی هستی برای اینکه سالهاست دوست دارم بخوانم‌ش و آنقدر خودم را در قد و قواره‌ی این حرفها ندیده‌ام که دوست‌داشتنم در حد آرزویی مانده و نخوانده‌ام‌ش و ایضاً خوب شاهدی هستی برای اینکه حالا هم می‌توانستم به صرافت خواندنش نیفتم اصلا ... تو انداختی‌ام ... و من چون صیدی در کمند به هر سو که می‌کشانی‌م می‌روم به هوای یافتن تو و یافته شدن ِ خودم ... دیشب از زندگی‌نامه‌ی صدرالمتألهین شروع کردم با بیان شیوای مرحوم نادر ابراهیمی که در قالب داستان ماجراهای زندگی این مرد بزرگ را به رشته‌ی تقریر درآورده بود ... امشب شب شروع سفر است به اذن خودت .. امید که تا پایان راه دستم بگیری و قدم به قدم راه ببری‌ام ...آن بخش‌هاییش را نشانم بده که قدرِ قدرتِ فهمم است و به کار دل و احوال و روزگارم می‌آید ...

 

دوام آوردم اگر! ... نکات را همین‌جا برای خویشتنِ گم شده‌ام یادداشت خواهم کرد ... دوام نیاوردم اگر! ... از خودم عذر خواهم خواست برای ناتوانی‌ام در دریافتن و اشک خواهم ریخت از این سبب که از این‌همه عظیـــم کان و معدن آفرینش بهره‌ای به قدر فهم ِ آرامش دهنده‌ای هم نصیبم نکرده است پروردگارش و پروردگارم ...

* سنگ بزرگ علامت نزدن است را هم زیاد شنیده‌ام ... زیاد هم شامل‌ش شده‌ام و می‌شوم ... اما باید بیازمایم خویشتن ِ خویش‌م را ....

  • فاطمه‌‌ی پدر

از ذهنم گذشت الان است که بلند شوی بگویی حواست به غذای روی اجاق هست؟ ... یا الان است که از جلوی در اتاق بگذری و بروی سمت آشپزخانه و برای یک لحظه اتاق تاریک شود از عبورت و من بعد از تو بیایم و ببینم سیب زمینی را خلال کرده ای و ریخته ای توی قابلمه ...

تا همین کمی قبل‌ترها هر وقت قرار بود مادر برای ناهار خانه نباشد همین غذا را بار می‌گذاشت* و صبح مرا بیدار می‌کرد و بهم می‌گفت حواست باشد نسوزد ... و من چقدر غر می‌زدم که چرا بیدارم کرده‌اید ... و تو همیشه بیشتر از من حواست بود به نسوختن ِ‌غذای روزهای نبودنِ مادر ... هی یادم می‌آید چقدر دختر بدی بودم برات و هی غصه می‌خورم ... خیلی غصه می‌خورم بابا ... * دیگ ... امروز هم از آن روزهایی‌ست که مادر خانه نیست و بوی این غذا چقدر غصه دارم کرده ... خیلی دلم برات تنگ شده ... این دو سه روز خیلی بیشتر از قبل ... به کی بگویم دلم برات تنگ شده که بفهمد چه می‌گویم ... به خدا بگویم که خودش برام این دلتنگی را رقم زد؟ ... یعنی می‌فهمد؟ ...

 

* کامنت‌های آن یکی وبلاگم را می‌خواندم ... دوستان خوبی دارم اما هیچکدامشان بلد نیستند دلداریم بدهند ... روز چهلم کامنت گذاشته اند و اعتراض کرده اند به نبودن طولانی مدتم ... حق می‌دهم بهشان که خبر نداشته باشند از ویران‌کنندگیِ غم نبودنت ... و حق داده‌ام به خودم که ویران شوم ... همان وقتی که خدا به خودش حق داد ویرانم کند و من پذیرفتم این حقِ وحشتناکِ‌خدا را ... اما چطور ازم انتظار دارند حرف بزنم برایشان ... حرفهایی که غیر از حرف نبودن ِ توست ... انتظار دارند مثل خودشان تبریک عید بگویم؟ ... یا مثل خودِ گذشته ام پر شر و شور از هر موضوع داستانی بسازم و طومارها بنویسم .... نه! ... حرف نمی‌زنم ... نمی‌توانم یعنی ... از هر طرف که می‌روم فقط به نبودنِ‌ تو می‌رسم و این حرفی نیست که کسی دوست داشته باشد زیاد بخواندش ... مزاحم احساس کسی نمی‌شوم ... خودت یادم دادی از درون بسوزم و دَم بر نیاورم ... فقط همین‌جا با خودت حرف می‌زنم و برای خودت می‌نویسم ... از غم دوری‌ات و از خیلی چیزهای دیگر .... حتی از چیزهایی که وقتی بودی هم بهت نمی‌گفتم‌شان ... اما الان فقط دوست دارم تو بدانی ...

 

این یک نفر اما که از دوستانِ آشنام نیست حتی، این عکس و نوشته‌ی زیرش را انگار برای دل من گذاشته و نوشته است ...

رسول اکرم صلى الله علیه و آله : کسى که سه خصلت در او باشد خداوند خیر دنیا و آخرت را براى او فراهم مى کند: خشنودى به مقدّرات، صبر در بلا و دعا در سختى و راحتى 
بحارالأنوار ج68 ص156 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جمله ی زیرش را خواندم و با خودم گفتم درست که من خیر دنیا و آخرت را برای خودم دوست دارم ... اما الان فقط برای بابا می‌خواهم ...

فقط برای بابا

همه‌ی خوبی‌های عالم آفرینش خدا را می‌دهم فقط خیالم از بابت راحتیِ بابا راحت شود ... آخ که چقدر راحتیِ تو آرزوی من است ...

و به قم فکر کردم ... قم! ... به اینکه این شهر چقدر عجیب در دلم جا باز کرده برای خودش ... چه خوش جایی هم باز کرده ... در چه وقتِ سخت و طاقت‌فرسایی هم

 

 * از نگارخانه‌ی سپهرا برداشته ام تصویر را ... وبلاگ ترنج.بلاگ.آی‌آر 

  • فاطمه‌‌ی پدر

چهل تا گذشت .... فکر کرده ای از خاطرم می روی ؟ ... امروز تمام مدت توی هال تکیه داده بودی به بالش و این یکی پات را تکیه گاه آن یکی پات کرده بودی و من دیده بودم که زنده‌ای ... مرگ دروغی بیش نیست ... هنوز هم بگویم دوستت دارم ؟ ... من به این دوستت دارم گفتن ها احتیاج دارم ...

* فاطمه به فدات ... فاطمه به فدات ... فاطمه به فدات ....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نیمه شب  بعد از چهل ....

 

شاید انتظار زیادی بود که دلم می‌خواست کسی از یک تا چهل باهام بشمرد ... نه حتی بیشتر ... فقط بشمرد ... انتظار زیادی بود که کسی نشمرد حتما .... سنگین سنگین و تنها شمردم روزهای نبودنت را ... از یک ... تا چهل ... سخت ترین شمارش عمرم ... ذوب شدم از داغ رفتنت ... دست خدا درد نکند .

 

امروز هوای اینجا مثل جهنم بود بابا ... می‌دانم که خوب می‌دانی از چه هوایی حرف می‌زنم ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

توی حیاط بوی عشق میاد

بوی شرجی ...

 

شرجی بوی بابا رو داره

بوی عشق ...

* گرم و مرطوب ِ حیاط خانه ات را ... عشق است ...

  • فاطمه‌‌ی پدر