امشب دلم نه کربلا ست نه نجف نه حتی مشهد الرضای عزیز ... نه مسجد الرسول ... نه مشعر و منا نه حتی صحرای عرفات
امشب دلم هیچجا نرفته است ... امشب نشستهام همینجا ... درست زیر ایوان آینهی حرمِ امنِ بانویی که شمایید ...
همینجایی که مقابل نگاه شماییست که کریمهی اهلبیت میگویندتان ...
طلب مهر دارم ... که مهر هم از داراییهای عالم است و شما از داراترینهایش ...
طلب شفاعت، که از خوبترین صاحبهاش خوانده شدهاید ...
دریغ نکنید بانو ... ملتمسم ... و نشستهام بر در خانهتان ...

شب 30 خرداد 93 ... ایوان آینه حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
* ماه هم شاهد بود آن شبی که نشسته بودم درِ خانهی شما و کریمه بودن و مهربان بودنتان را به رخ عالم میکشیدم ... ماه هم شاهد بود که سجادهی نیازم را درِ خانهی کریمترین و کریمهترینها گستردم و التماسها کردم و ضجهها زدم که دل ستون و سنگفرش و کاشیهای حرمتان آب شد برام و کبوترهای صحنالرضایتان به احوال زار و غریبِ دلم بالبال میزدند ... ماه هم شاهد بود که پناه برده بودم به آغوش مادرانهتان ... حلقه شدم به کوبهی در خانهتان و کوبیدم و کوبیدم و کوبیدم تا صبح ... چه شب قدری بود ... آه ... چه شب قدری بود آن شب که وقت طلوع، نگاهِ ماتِ ماه به دستهای خالیام خیره شده بود و فوارههای حرم برای بینصیبیام گریه میکردند ... و من دستهای بیچارهام را پس کشیدم و شرمنده شدم از بیمقداری خویش ...
* امشب نشستهام همینجا .... محتاج نگاهم ... نگاهی که 30 روز است برایش به اشک نشستهام ... نگاهی که طلبش از حرم شما آغاز شد و به حرم شما ختم میشود ... که فخر بفروشم به عالم در روز موعود ... که پذیرفته شدن به التماس می شود ... که اجابت به اشک میسّر است ... که رانده شده نیستم من از درگاه ...
* دلم فقط به طلب آمرزش خوش است ... و به خیال آمرزیده شدن، خوشتر .... دریغ نکن! ای که صاحب عرش عظیمی و تکیه زدهای بر اریکه ی تنها سلطنتِ موجود آفرینش ... پناه بردهام به خودت از اجابت نشدن ... از رد شدن ... از دل پر ماندن و دست خالی برگشتن ...
* یادم نرفته که کمی آنسویتر از اینجایی که منم ، سر می بُرند گوش تا گوش و پوست میدرَند بر بدن انسان ... اللهم عجل لولیک الفرج و العن قوم الظالمین
پرندهی خیال
صبح شده است و نیلی آسمان دارد روشن و روشنتر میشود ... به خطهای قرمزی که زیر بعضی جملههای ابوحمزه کشیدهام نگاه میکنم و خودکار را لای کتاب میگذارم و کتاب را میبندم ... به اسمهات فکر میکنم که چقدر زیادند ... به اینکه از بس بزرگی چقدر اسم داری و چقدر باید بگوییم تا یکذره از تو گفته باشیم ... این همه اسم ... من فقط یک اسم دارم ... چقدر کوچکم! ... ذهنم پر شده از بحث و جدل ... سخت میتوانم کنارشان بزنم و نمیتوانم حتی! ... اناانزلناهُفیلیلةالقدر گویان از جا برمیخیزم که صدای کوکوی کبوترها مرا به خود میخواند ... میایستم و نگاه میکنم عشقبازیشان را ... نگاهم میرود سمت تشت آبی که از آب کولر لبریز شده ... صبح که میشد بابا تشت آب را کف حیاط خالی میکرد و تی میکشید ... وماادرئٰکمالیلةالقدر ... مثل باران بود بابا ... این وقت صبح اگر بلند میشدی بوی حیاطِ نَمکشیده جانت را جلا میداد ... بابا صبحهاش همیشه خیلی زود شروع میشد ... از وقت نماز صبح ... هنوز نگاهم به تشت آب است ... یادم میآید شبِ قدرِ 21 رمضان کف حیاط آشرشته ریخته و چندبار دیدم و خواستم تمیزش کنم ... یادم رفت ... دست میگیرم زیر سنگینیِ تشت آب و خالیش میکنم روی موزاییکها و تی را دست میگیرم و شروع میکنم به کشیدن آب ریخته شده، به سمت راهآبِ ته حیاط ... بوی حیاطِ نمکشیده ... وَهْ! ... بوی بابا! ... اصرار دارم که حتما تی را تا راهآب برسانم و آبِ گلآلود را تا آخر بکشم ... میدانم بابام هم همچین وسواسی داشت ... تمام که میشود نگاه میکنم ... تمیز شد ... اما ... نه! ... زور دست بابا زیاد بود ... محکم میکشید و اصلاً آب کف حیاط باقی نمیگذاشت ... دوباره از سر میگیرم تی کشیدن را ... این بار محکمتر ... نفسِ عمیق ...سلامٌهیحتیمطلعالفجر ...