من اینجا قرار ست از اربعین بنویسم ... از خمپاره هایی که گفتند به حی النَصِر خورد، جایی که ما بودیم ... از خوابی که دیدم ...
- ۰ نقش کاشی
- ۲۹ آذر ۹۳ ، ۲۱:۱۶
من اینجا قرار ست از اربعین بنویسم ... از خمپاره هایی که گفتند به حی النَصِر خورد، جایی که ما بودیم ... از خوابی که دیدم ...
دلم گرفته خدایا .. و این دلگرفتگی لج کرده که فقط به بودنش باز شود ... به داشتنش ...
خدایا مگر تو خدا نیستی؟ ... تا حالا هیچ جا اینقدر علنی فریاد نزده ام ... امشب باید یک جایی داد بزنم که خیلی دوستش دارم ... داد نزنم میمیرم ... خدایا مگر تو خدا نیستی؟ ... کمک کن تا داشته باشمش ... خواهش می کنم ...
رفتم کربلا و برگشتم ... زیارتم قبول ..
اما دروغ چرا .. دلم آرام نشد ... هیچ آرام نشد ... یعنی تا آنجا بودم دلم آرام بود ... حالا ... دوباره اینجا و جای خالی ت مرا به آتش کشیده است از این فکر که چرا آنقدر پای ضریح ضجه نزدم تا امام دست از آستین معجزه درآورد از سر مهر و تو را به من برگرداند ...
نجف بودیم .. شب اول یا دوم ... خواب دیدم ... بیمار بودی ... بی حال بودی ... صورتت شکسته شده بود با چین های عمیق از شدت بیماری و بی حالی ... در آغوش کشیدمت و بوسیدمت ... و تو فقط به سختی یک کلمه گفتی : سکینه ... التماس وار ... که انگار نگرانش باشی ... که انگار سفارش کنی مواظبش باشم ... یا به یادش باشم ...
نمیشد توی خوابم خوشحال باشی؟ ... من چه خاکی به سر بریزم که نمی توانم خوشحالت کنم بابا! .. چه خاکی بر سر بریزم از این دوری ...
ساعتت را دست گرفتم و از شدت ازدحام جمعیت تا برسم پای ضریح دو ساعت طول کشید ... هی نگاه کردم به عقربه هایی که در نبود نبضت جان گرفته بودند و حرکت می کردند ... تو ماه ها بود رفته بودی و ساعتت تنها گذشت سه روز را نشان می داد ... از چهارشنبهای که ساعتت را از دستت باز کردی و به مادر دادی تنها سه روز گذشته بود و به وقت ساعتت یکشنبه بود ... حالا در کربلا دوباره ساعتت جان گرفته بود ...
مادر گفت ساعتت را باید میانداختم توی ضریح و من میدانستم حتی اگر هزاربار دیگر هم پای ضریح برسم نمیتوانم از یادگاریات بگذرم ... مثل یادگاریهای سکینه که بعد از بیست سال هنوز گوشهی کمدم نشستهاند ...
پدر ... دلم گرفته ...
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
خدا رحمتم کند
آدمها دوست ندارند وقتی از کسی می پرسند حالت چطور است؟ جواب منفی بگیرند ...
من از وقتی رفته ای جز همان چند وقت اول دم از خوب نبودن نزدم هیچ ... دور شدم و اجازه دادم همه دور شوند ... انقدر دور که فکر کنند غم از دلم رفته است ...آنقدر دور که فکر کنند زیادی گذشته است از سیاه پوشیدنم ... من اما هنوز نشسته ام پای تخت و به آبی که از دستهای علمدار روی زمین می ریزد خیره شده ام و باور نمی کنم که از او هم کاری ساخته نیست ...
حرف می زنم .. میخندم ... گریه می کنم ... می روم ... می آیم ... اما هیچ حس نمی کنم ... دنیای سیال در من غوطه ور است ...
هر شب هزار بار باید بگویم دوستت دارم ... به زبان ... در دل ... دوستت دارم و دلم تنگ شده است برایت و هیچ در دنیا نیست که بتواند تسکین دردم باشد ... من فقط منتظرم ...
* نباید از حق بگذرم که دوست داشتنی که هیچ نمیدانم به کجا خواهد کشید ... دست مرا محکم گرفته است. آنگونه که گمان می کنم این منم که دست اوو را محکم فشرده ام ... ترس از دست دادنش بارها و بارها ویرانم کرده بود قبل از رفتنت ... اما اینکه هست را شکر .. هزاران مرتبه هر بار شکر ..
دارم می روم کربلا ...
من نه .. تو داری می روی .. گفتم به جای تو ... برای تو .. با تو ... همین بود که قبول کردند ... همین بود که رفتنی شدم ...
یک وقت که نجف هستم از جلوی وادی السلام میگذرم ... آنجا که آرزوی هر جسم و روحی است اگر که بداند! ... از آنجا میگذرم و برای تو میخواهمش ... حرم که برم هم برای تو میخواهم دیدار و همنشینی همیشگی اش صاحبش را .. کربلا که بروم هم ...
من می دانم .. تو حواست به من هست ... تو هم مرا دوست داری .. و من دلتنگ این دوست داشتنهات می مانم همیشه ...
این پیاده رفتن را همراهم باش ... این رگ و پی و ریشه و خون و استخوانی که از توست را، دارم برمیدارم میبرم بین الحرمین ... به جای تو ... که تو رفته باشی ... که بنویسندش به پای تو ... که رفتن اربعینش نشانه ی ایمان است ... پارسال یادت هست ... گفتی نمیتوانی بیایی ... خسته ای .. امسال که همه خستگیهات در شده، همراهم باش ...
فدای همه خستگی هات ... از دور می بوسمت .. از این جهان می بوسمت و لبهام آن جهانِ تو را لمس می کند .. فدای آنجهانی شدنت ...
این که تو رفته ای سهمگین ترین حقیقت عالم است ...
تنهایی زمینم نزد .. غزه و فلسطین و آفریقا و بحرین و ... غیبت زمینم نزد ... غم هیچ کجا زمینم نزد ... غم هیچ چیز زمینم نزد ..
اما امان از رفتن تو ... که سپید در سیاه موهام کرد و شادی را از دلم بیرون کرد ..
دلتنگم ... برای همیشه ی دنیایی که بی تو باید بگذرانمش ...
این خونی که در رگهای من جاریست هنوز .. این گوشت و پوست و استخوان ... وجود توست سرچشمهی بودنش ... حیفش نمیکنم ... قول میدهم ...
نیستی و هستی و تولدم بود امروز ... وقتی خدا مرا به تو، و تو را به من داد، همسن همین حالاهای من بودی .. اینکه من از تواَم ،اینکه ریشه و اصل وجودم به وجود تو برمیگردد، اینکه در خلقت و هستیام چیزهاییست که حتما شبیه هستی و خلقت توست ... روح و جسم و جانم را غرق لذت و شعف میکند ...
* آدمهایی که امروز تولدم را تبریک گفتند همان آدمهایی بودند که هر سال ... فقط ... من هر سال خیلی منتظر تبریکشان بودم و امسال نه ... امسال منتظر هیچکس و هیچچیز نبودم ... تجربه ی خاصی بود، تجربه ی لذتی که تبریکهای غیر مورد انتظار به سمتم سرازیر کرد ... الهی! روزگار را به کام میلشان پیش ببر ... و در همه حال، همهشان را در پناه خودت حفظ کن ... عزیزانشان را هم ...
دلم گرفته ...
بارون توی حیاط دلم رو آتیش میزنه ... صدای تیای که کشیده نمیشه کف حیاط دلم رو آتیش میزنه ...
بمیرم .. الهی بمیرم .. الهی بمیرم ..
هیچکس به اندازه ی من نمیدونه که وقتی آدم آرزو داره اوضاع خوب پیش بره تا چه اندازه ممکنه همه چیز کن فیکون بشه و دنیا ریش بشه و از هم بپاشه ... هیچکس! ... اینکه حال آشوب دیروزهام، امروز آروم شده .. جای تقدیر و تشکر و حمد و سپاس و رکوع و سجده داره ..