دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۱
  • فاطمه‌‌ی پدر

تازگی‌ها یاد گرفته‌ام وقت دلتنگی، بی تابی نکنم ... از وقتی تو رفتی یاد گرفتم ... یادم دادند .. به جبر ...

خوب است که کسی به اینجا دسترسی ندارد .. قرار بود حالم که خوب شد، در مسجدم را باز کنم به روی همه ... اما حالا اینکه راحت می‌توانم از خودم بنویسم برام از بودن و نبودن دیگران مهمتر شده ... 

من هر روز منتظرم تا دوباره ببینمت .. دیدن تو مثل دیدن بابا نیست که ناامید شده باشم ازش .. هنوز امیدوارم بیایی و از خوبی حالت برام بگویی .. و چقدر حالم خوب است وقتی تو خوب باشی .. و همین خوب بودنت برام کافی ست ... هر چند آنچه که دوست دارم خیلی فراتر از اینهاست ...

قبلترها اگر کسی نبود زمین و زمان را به هم میچسباندم برای دوباره بودنش ... پیام میدادم که کجایی... تماس می گرفتم که خوبی .. از هر که می توانستم و دستم می رسید سراغ می گرفتم که؛ فلانی را نیست! ازش خبر نداری ... سرد نشده ام که حالا که نیستی آرام به نبودنت خیره شده‌ام ... صبور شده ام ... به جبر ... نمیتوانم از این صبوری ناراضی باشم ... بزرگتر که می شود آدم، ناچار است به صبوری .. به درونی کردن بی تابی ...

زود بیا ... بی تابی نمیکنم معنیش این نیست که بی تاب نیستم ... شده ام آتشفشان خاموشی که درونش پر از ماده ی سیال مذاب است ... به درون می‌کشم همه چیز را ... گمان نکنم این خاموش ِ دااغ هیچگاه فوران کند دیگر ... از روزهای فریادهای خدا خدا خدا کردنم گذشته .. نامش را به درون کشیده ام ... اسمش روی ماده ی مذاب درونم آرام آرام می رود و در همه جانم رسوب می کند .. تا بفهمم بی او هیچ نیستم ... اما تو زود بیا ... اینکه بی تابی نمیکنم معنیش این نیست که بی تاب نیستم ...

بفهم! من حتی برای نبودنت شاید گریه هم بکنم ... مثل روزهای بی تابی های آشکار ...

نگذار کار به گریه بکشد .. چشمهام خسته س ... بگذار اشکها برای محرم باشد .. همیشه و همه جا ... بفهم .. زود بیا! .. منتظرم

  • فاطمه‌‌ی پدر

غمی دارم در دل که هیچکس ندارد در دل ..

به هر طرف که بروم به تو می‌رسم ...اینکه به تو می رسم غم نیست،‌عین شادی است ... اینکه نیستی، اما ...

 

گفتند ببخش گناهانی را که تحبس الدعا کرده مرا ... اما من همین را هم نمی توانم بگویم ... همین هم دعاست آخر ..

دلم تنگ شده .. برای پدر .. و برای ...

دلم آشوبه .. دلم آشوبهههه... دلم آشوبههههه ... بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

  • فاطمه‌‌ی پدر

چرا کم به خوابم می‌آیی ؟ ... چراااا :(

  • فاطمه‌‌ی پدر

دلم بعد از تو خیلی چیزها خواست ... اما هیچ زندگی نخواست ... هیچ دنیا نخواست ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

من حتی طاقت برگرداندن نسخه تقویم شمیم یار را به ماه های قبل ندارم ... به خرداد که می رسم می‌میرم ... به اردیبهشت که می رسم ...

آخ! ... چرا رفتی ... چرا رفتی ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

دلتنگی راه رفته در تمام وجودم و دست ذره ذره ‌ی جانم گرفته و آورده رسانده‌ است همه‌اش را به لبم

 

اگر مطمئن بودم دوباره به تو می رسم هر آینه آرزوی از تن بیرون آمدنِ جانم را می‌کردم ... حیف که گذشت آن روزهای با تو بودن ... حیف که گر بمیرم هم، برنمی‌گردد آن روزها ... کاش وصال به مرگ میسر بود ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

یک روز تمام این بی تو بودنها تمام می‌شود ... و من دوباره مثل وقتهای با تو بودن‌ها .. خوشحال می‌شوم ... یک خوشحالی ِ ساده و آرام ...

دلتنگم .. و کسی معنی دلتنگی‌هام را نمی‌داند ... و دلم فقط دیدن دوباره‌ی تو را می‌خواهد ...

 

+ برای یک مخاطب دیگر : خودم می‌دانم زیادی دوستت دارم .. و این زیادی، یعنی که نباید اینقدرها باشد این دوست داشتن ها ... ولی همین زیادی‌ای که اینقدرها زیاد شده هی دل می‌زند به خطِ وجودم و پشت سر هم می‌گوید این روزها چقدر دلم برایت تنگ شده ... کی می‌آیی ؟ ... دیرم نشود در این زیادی شدنها و دانستن‌ها و دلتنگی‌ها ... حواست هست ؟ ... هست... می ‌دانم .

  • فاطمه‌‌ی پدر

از بین این همه دوست‌داشتنی ... تو را که از همه دوست‌داشتنی‌ترینی ... دوست ندارم دیگر ...

* آنچه را در من ‌می‌کُشی ... عشق است خوش انصاف ... !

  • فاطمه‌‌ی پدر

زن عمو گفت؛ من یادمه،‌میگفت من میشمرم تا فاطمه بنویسه . تند تند میشمرد تو هم می نوشتی ...
چرا من اصلا یادم نیست موقع درس خوندن بهم کمک کرده باشه؟ ... اما خوب یادمه پا میذاشتم روی شونه های قوی‌ش و از بدنش بالا می رفتم و از اون بالا می پریدم پایین ... یادمه منو با شکم تکیه میداد روی کف پاهاش و دستامو می‌گرفت و به پشت می خوابید رو زمین و منو با پاهاش می کشید بالا و چون میدونست عاشق اون بالا موندنم، تا وقتی بدنش طاقت می آوورد من رو اون بالا نگه می داشت ... یادمه وقتی مجبور شدیم پشت ماشین یکی از فامیل برگردیم، چادر رو انداخت روی پاهاش و زیر زانوهاش برام یه خونه ی چادری کوچیک درست کرد و من رو فرستاد اون پایین تا سردم نشه ... یادمه شبا تا کنارش نمی‌خوابیدم و دستشو توی دستم نمی گرفتم و قصه‌ی دختر چشمه‌ی رنگین رو برام تعریف نمی‌کرد خوابم نمی‌برد ...

تو اگر بری من خیلی غصه می‌خورم ... ولی التماس نمی کنم که بمونی ... خسته ای از این دنیای سرد، می دونم .. تو خیلی قوی بودی .. اونقدر قوی که الان هم میگی رفتن دست خداست ... و دوست داری که بمونی .. وجودم تمام خواهشه برای بودن و موندنت .. اما التماس نمی کنم ... دوست دارم راحت باشی .. راحت و آسوده ...

 

  • فاطمه‌‌ی پدر