یادم نمی آید حرفی روی حرفهات زده باشم ...
* امشب چیزی که تو در من شروع کرده بودی ... تمام شد ... مطابق میلت .
- ۰ نقش کاشی
- ۱۴ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۴
یادم نمی آید حرفی روی حرفهات زده باشم ...
* امشب چیزی که تو در من شروع کرده بودی ... تمام شد ... مطابق میلت .
مگر عاشقی چیست ؟
جز اینکه تو از هر کوچه بگذری، من آنجا نشستهام ؟
شهر پر از نشستنهای من است و پر از عبورهای تو ..
× هیج دقت کردهای ... از پارسال تا الان یک قـــرن گذشته به ما ...
میدانم ننوشتن یعنی مردن ... و من قصد کردهام آنجا بمیرم ...
خاطب الله تعالی داوود و قال:
یا داوود .. انت ترید و انا ارید .. ولا یکون الا ما ارید .. فان رضیت لما ارید .. اعطیتک ما ترید .. و ان لم ترضی لما ارید .. اتعبتک فیما ترید .. ثم لا یکون الا ما ارید .. فانّی فعال لما ارید
ای داود! من چیزی را اراده می کنم و تو هم چیزی را قصد می کنی .. و واقع نخواهد شد مگر آنچه که من اراده کرده ام .. پس اگر به آنچه من اراده کرده ام راضی شوی .. هر آنچه را اراده کنی به تو می دهم و اگر به آنچه من اراده کرده ام رضایت ندهی تو را در راه آنچه اراده کرده ای به تعب و سختی می افکنم و سپس واقع نخواهد شد مگر آنچه من اراده کرده ام ... و من توانا هستم به آنچه اراده کردهام .
صبورم .... صبورم به رفتنها و آمدنها ... داشتنها و نداشتنها ... به گفتنها و نگفتنها ... آنقدر صبورم که تمام ِ دنیا در من متوقف شده ... ایستاده و من میگذرم ... ایستادهام و او میگذرد ... آنقدر صبورم که هستی به احترام صبرم تمام قد ایستاده ...
* حالا دیگر مقام تسلیم یا مقام رضا ؟ ... چه فرقی دارد ؟ ... صبورم با تمام حضورم ...
* حالا دیگر نه گوشهات را کر میخواهم نه چشمهات را کور و نه زبانت را لال ... ببین، بشنو، بخوان ... صبرم را ... و حرفی اگر داری بزن ... تا یوم الحساب راهی نیست .
در دلم دخترکی چمباتمه زده و زانو میگزد و زار میزند ... نه با وعدهی عشقی ناب ... نه به وعدهی لبخند شیرین کودکی شیرینتر ... نه به وعدهی پول، کار، زندگیِخوش ... به هیچ آرام نمی شود ... فقط گریه میکند و هقهق میزند و میگوید؛ من بابام را میخواهم ...
میفهممش ... بفهمش ...
نفس میکشم من، دلم تنگ میشه دلم تنگ میشه ...
دلم برای صدای پات تنگ شده ... توی خونه که راه میرفتی سنگینی قدمهات مثل آرامش بود... تکیهگاه بود ... امید این خونه به تو بود ...
امید این خونه بودی ... پناه این خونه بودی ... دلم تنگ شده ... دلم تنگ میشه ... دلم تنگ میمونه ...
نوشته؛
هفتاد و نه روز برزخ بعد از تصادف ...
شنبه،مامانم،مامان سالم و سرزندهام را به خاک سپردیم ...
شنبهاش را می فهمم ... مامانش را نه ... سالم و سر زندهاش را میفهمم ... به خاک سپردنش را نه ... برزخش را میفهمم ... برزخش را خوب میفهمم ... همان جهنم را میگوید.
راه بر بغض میبندم و بغضِ بیچاره که راهی ندارد جز فرورفتن ... میرود پایین .... قلب و معده و روده و تمامِ تمام وجودم را میگیرد و همانجا میترکد ... انفجاری مثل انفجار هیروشیما ... آنقدر قوی که همه در وجودم میمیرند ... نه طلب بهشت دارم نه شکل جهنمم ... غیظی دارم غلیظ به دنیایی که آفریدهای ... فرو میخورم تمام خشمم را ... تمام ِ تمامش را ... تمام غیظی را که از لا به لای لامنطقیهای دنیات راه باز کرده و اعصابِ و روح و روان و قلب و مغزم را درگیر خودش کرده ... فرو خوردنی که بین بندههای غیرمحبوبت ندیده باشی تا به حال ... من ِ نامحبوب! ... فرو میخورم خشمی را که تو در دامنم گذاشتهای ... هر روز ... هر ساعت ... هر لحظه
* پشتم لرزید از تصور بی مادر شدنش ... اما حتی منی که درد را تا مغز استخوان تجربه کردهام هم، نمیتوانم کمترین تسلایی باشم برای خاطر رنجدیدهاش ... از اینهمه ناتوانی خودم ... از این همه ناتوانی بندههات برای کنار هم بودن و دلداری دادن به همدیگر گلایه دارم ... و این گلایه را هم تو در دامنم گذاشتهای ... تو خواستهای ... وگرنه نمیتوانست که لحظهای باشد حتی!
* سوال ... این حسهای با بار منفی تا کی ادامه خواهد داشت ؟ ... غیر از بغض و خشم، هنوز هم هست ؟ ... اینکه مینویسم از خشم و بغض و گلایه معناش این نیست که عَلَم ناسپاسی برداشتهام ... معناش این است که میدانم بهم حق دادهای که بنویسم برای سبک کردنشان ... منتظر موهبتهای منفی بعدی هستم پروردگارم ... و از همینجا اعلام میکنم نه تحمل قبلیها را داشتم و طاقت بعدیها را ... بندهام و گردننهاده خواستهای بندههایت را ... وگرنه من از همه گردنکشیدهترم ... خودت رامم کردهای.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برام جالب است ...
چیزی که در این مدتِ غصهداریام متوجه شدم خیلی برام جالب است ... وقتی خیلی غصه داری ...وقتی خیلی خیلی غصه داری ... یک غصه ی عمیق و جانکاه ... دقت کن! ... گفتم؛ جانکاه! ... یعنی غصهای که جانت رامیکاهد ...نه! هرچه هم روی جانکاه تاکید کنم باورم نمیشود که متوجه معناش شده باشی .... بگذریم ... همان جانکاه که گفتم ... وقتی داری از غصه میمیری ... آدمهایی که ازشان انتظار داری اصلا قادرنیستند انتظارت را برآورده کنند ... عوضش آدمهای دور میایند کنارت مینشینند ... در سکوتشان همراهی را متوجه میشوی ... برای غمهای خودشان شاید گریه کنند حتی ... اما حضورشان جای خالی ِ برآورده نشدن انتظاری را که از آدمهای دیگر داشته ای کمی پرمیکند ... مثلا وقتی از رنج مشابهی که کشیدهاند برات حرف میزنند ... مثلا وقتی نزدیکیهای غم تو قرار است شادیای داشته باشند و میآیند عذر میخواهند و ادب میکنند** اجازه میگیرند برای شاد بودنشان ... همینها هم خوب است ... با اینکه دلی را که از تو شکسته است یک بند کوچک هم نمیزند ... اما خوب است ...
** ادب کردن نه بمعنای تأدیب ... ادب کردن به معنای ادب نشان دادن ... ادای ادب ... ادب به خرج دادن ...
قرار گذاشتهام همان کنم که خواستِ توست ... بروم ... اما نه تمام آنچه تو خواستهای ... رفتنی بی بازگشت را قرار گذاشتهام ... نظرت ؟
من آدم خوشبختی هستم که میتوانم تو را "اینقدر زیاد" دوست بدارم ... دارم از "اینقدر زیاد"ی که تو نمیخواهی دوستم بداری حرف می زنم ها! حواست هست؟
* این را جای خالیِ آن روز ِ تو ... و جای خالیِ این روز ِ تو ، خوب نشان میدهد ...