دلم گرفته ...
بارون توی حیاط دلم رو آتیش میزنه ... صدای تیای که کشیده نمیشه کف حیاط دلم رو آتیش میزنه ...
بمیرم .. الهی بمیرم .. الهی بمیرم ..
- ۰ نقش کاشی
- ۲۷ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۵
دلم گرفته ...
بارون توی حیاط دلم رو آتیش میزنه ... صدای تیای که کشیده نمیشه کف حیاط دلم رو آتیش میزنه ...
بمیرم .. الهی بمیرم .. الهی بمیرم ..
هیچکس به اندازه ی من نمیدونه که وقتی آدم آرزو داره اوضاع خوب پیش بره تا چه اندازه ممکنه همه چیز کن فیکون بشه و دنیا ریش بشه و از هم بپاشه ... هیچکس! ... اینکه حال آشوب دیروزهام، امروز آروم شده .. جای تقدیر و تشکر و حمد و سپاس و رکوع و سجده داره ..
تازگیها یاد گرفتهام وقت دلتنگی، بی تابی نکنم ... از وقتی تو رفتی یاد گرفتم ... یادم دادند .. به جبر ...
خوب است که کسی به اینجا دسترسی ندارد .. قرار بود حالم که خوب شد، در مسجدم را باز کنم به روی همه ... اما حالا اینکه راحت میتوانم از خودم بنویسم برام از بودن و نبودن دیگران مهمتر شده ...
من هر روز منتظرم تا دوباره ببینمت .. دیدن تو مثل دیدن بابا نیست که ناامید شده باشم ازش .. هنوز امیدوارم بیایی و از خوبی حالت برام بگویی .. و چقدر حالم خوب است وقتی تو خوب باشی .. و همین خوب بودنت برام کافی ست ... هر چند آنچه که دوست دارم خیلی فراتر از اینهاست ...
قبلترها اگر کسی نبود زمین و زمان را به هم میچسباندم برای دوباره بودنش ... پیام میدادم که کجایی... تماس می گرفتم که خوبی .. از هر که می توانستم و دستم می رسید سراغ می گرفتم که؛ فلانی را نیست! ازش خبر نداری ... سرد نشده ام که حالا که نیستی آرام به نبودنت خیره شدهام ... صبور شده ام ... به جبر ... نمیتوانم از این صبوری ناراضی باشم ... بزرگتر که می شود آدم، ناچار است به صبوری .. به درونی کردن بی تابی ...
زود بیا ... بی تابی نمیکنم معنیش این نیست که بی تاب نیستم ... شده ام آتشفشان خاموشی که درونش پر از ماده ی سیال مذاب است ... به درون میکشم همه چیز را ... گمان نکنم این خاموش ِ دااغ هیچگاه فوران کند دیگر ... از روزهای فریادهای خدا خدا خدا کردنم گذشته .. نامش را به درون کشیده ام ... اسمش روی ماده ی مذاب درونم آرام آرام می رود و در همه جانم رسوب می کند .. تا بفهمم بی او هیچ نیستم ... اما تو زود بیا ... اینکه بی تابی نمیکنم معنیش این نیست که بی تاب نیستم ...
بفهم! من حتی برای نبودنت شاید گریه هم بکنم ... مثل روزهای بی تابی های آشکار ...
نگذار کار به گریه بکشد .. چشمهام خسته س ... بگذار اشکها برای محرم باشد .. همیشه و همه جا ... بفهم .. زود بیا! .. منتظرم
غمی دارم در دل که هیچکس ندارد در دل ..
به هر طرف که بروم به تو میرسم ...اینکه به تو می رسم غم نیست،عین شادی است ... اینکه نیستی، اما ...
گفتند ببخش گناهانی را که تحبس الدعا کرده مرا ... اما من همین را هم نمی توانم بگویم ... همین هم دعاست آخر ..
دلم تنگ شده .. برای پدر .. و برای ...
دلم آشوبه .. دلم آشوبهههه... دلم آشوبههههه ... بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دلم بعد از تو خیلی چیزها خواست ... اما هیچ زندگی نخواست ... هیچ دنیا نخواست ...
من حتی طاقت برگرداندن نسخه تقویم شمیم یار را به ماه های قبل ندارم ... به خرداد که می رسم میمیرم ... به اردیبهشت که می رسم ...
آخ! ... چرا رفتی ... چرا رفتی ...
دلتنگی راه رفته در تمام وجودم و دست ذره ذره ی جانم گرفته و آورده رسانده است همهاش را به لبم
اگر مطمئن بودم دوباره به تو می رسم هر آینه آرزوی از تن بیرون آمدنِ جانم را میکردم ... حیف که گذشت آن روزهای با تو بودن ... حیف که گر بمیرم هم، برنمیگردد آن روزها ... کاش وصال به مرگ میسر بود ...
یک روز تمام این بی تو بودنها تمام میشود ... و من دوباره مثل وقتهای با تو بودنها .. خوشحال میشوم ... یک خوشحالی ِ ساده و آرام ...
دلتنگم .. و کسی معنی دلتنگیهام را نمیداند ... و دلم فقط دیدن دوبارهی تو را میخواهد ...
+ برای یک مخاطب دیگر : خودم میدانم زیادی دوستت دارم .. و این زیادی، یعنی که نباید اینقدرها باشد این دوست داشتن ها ... ولی همین زیادیای که اینقدرها زیاد شده هی دل میزند به خطِ وجودم و پشت سر هم میگوید این روزها چقدر دلم برایت تنگ شده ... کی میآیی ؟ ... دیرم نشود در این زیادی شدنها و دانستنها و دلتنگیها ... حواست هست ؟ ... هست... می دانم .