از آنجاهای زندگی که الکی سرم را گرم میکند تا غافل شوم از اتفاقی که افتاد ... متنفرم!
بابا ... امروز جاروبرقی را روشن کردم و کل خانه را تمیز کردم ... اگر بودی حتما خوشحال میشدی ...
- ۰ نقش کاشی
- ۲۰ مهر ۹۳ ، ۰۱:۱۷
از آنجاهای زندگی که الکی سرم را گرم میکند تا غافل شوم از اتفاقی که افتاد ... متنفرم!
بابا ... امروز جاروبرقی را روشن کردم و کل خانه را تمیز کردم ... اگر بودی حتما خوشحال میشدی ...
توی خاطراتم صدای بلند بلند حرف زدنت هست ... حتی فریاد زدنت هم ... اما صدای قهقه زدنت نیست ... چرا هیچوقت بلند نخندیدی؟ ...
تا سحر چشم روی هم نگذاشتم ...به ساعت نگاه کردم، چیزی به اذان نمانده بود ... چشمهام پر خواب و دلم پر از غم ... صدای اذان که آمد سرم را گذاشتم روی بالش و گفتم؛ انقدر غمگینم کردهای که نمیتوانم بیایم در خانهات ... نمیتوانم از نوع ِ چه فایده که بیایم ... نماز نخوانده خوابیدم ... آدم باید خیلی بیچاره باشد که نماز اول وقت را بگذارند جلوش و او پسش بزند ... تشنه و گرسنه باشد و نخورَد، نیاشامد ... آدم باید بی چاره شده باشد که مثل من شکلِ آدمهای بیچارهها بشود ... سرکش شدهام و به خودم حق میدهم برای خوب شدنم هر کاری بکنم ...
دلم خیلی برات تنگ شده بابا .. راه می رم و انگار دنیا روی آبه ... دنیا رو بی تو نمیخوام بابا ... دلم خیلی برات تنگ شده ... چرا خدا نذاشت من قربونت بشم؟ چرا؟ ... حالم انقدر بده که گاهی فکر میکنم زیاد زنده نمیمونم ... تمام اصولم در هم شکسته .. تمام بنیانهایی که تو بودی و زندگی برام ساخت، با رفتنت در هم فرو ریخته ... بابا حالت خوبه؟
از دکترت متنفرم بابا،از اینکه توی مصاحبههاش گفته بیمار امانت خداوند هست اما وقتی تو حالت داشت بد میشد رفت خوابید و گفت همه چی طبیعیه در حایکه هیچی طبیعی نبود و وقتی هم که حالت بد شد و بیهوش شدی برای شرکت توی یه مراسم مزخرف رهات کرد و رفت، با این توجیه که وجودش در روند درمان تاثیری نداره ... از دکترت متنفرم بابا، بخاطر اینکه اونقدر اعتماد به نفس بی جا داره که حواسش نیست خدا عزراییل رو نشونده دم در اتاق بیمارهاش ... از دکترت متنفرم اما نه گله و شکایتی میکنم ازش نه واگذارش میکنم به خدا ... از دکترت متنفرم بابا و ایمیلش رو گم کردم و هر چی امشب گشتم پیداش نکردم تا به خودشم بگم که نمیبخشمش ... از دکترت متنفرم بابا، اما بدخواهش نیستم چون آدمها میرن و جونشون رو میسپارن دستش ... دعا میکنم حتی یه مریض هم زیر دستش جون نده اما هیچوقت نمیبخشمش ... بابا، بعد اون روزای سخت،حالت بهتره؟؟
چرا توی آی سی یو بالای سرت جیغ نزدم که میخواهم بالا سر بابام بمانم؟ ... گیرم که تو رفته بودی ... من چرا جیغ نزدم ...چرااااا؟ ... لعنت به من که خفه شده بودم
مادر رفته توی حیاط و نشسته روی سکو ... نور ماه تمام حیاط را پر کرده است ... غصه میخورد حتما ... چقدر من با این حالم باعث بیشتر شدن ناراحتیهاش شدهام ... برای تو هم دختر بدی هستم مادر ... ببخش که بلد نیستم آن طور که دوست داری خوب باشم ... ببخش ...
گاری چوبی با چرخهای سیاه را پیرمرد در سر بالایی خیابان آنقدر به زحمت هل میداد که نگاهم بهش جلب شد. لای در حیاط را بیشتر باز کردم و ایستادم به تماشا ... دلم خواست هل بدهم گاریاش را ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
فکر کردم ؛ با این چثه ی کوچک و فرتوتش چه تلاشی میکند ... شاید هفتاد ساله و شاید هم کمتر ... اما محال است که از 60تا کمتر بهار دیده باشد ... حتماً زیاد هم مرگ عزیز دیده است ... حتما زیاد هم یادشان می افتد و زیاد هم دلتنگشان میشود ... اما هنوز از پا نیفتاده در مقابل دنیایت ... حتماً منتظر است تا دوباره ببیندشان ... چرا یاد نمیگیرم ازش ...یاد میگیرم ... یاد میگیرم ...
* گاری ِ من کو ...
دوست دارم بنشینم تمام این روزهای سختی را که به ما گذشت بنویسم و بگذارم جلو چشم بقیه بخوانند ... بقیه یعنی همه ... بین این همه به چند نفر دوست بیشتر از بقیه حواسم است ... دوست دارم همهاش را بنویسم و بخوانندش و بنشینند زار بزنند ... نه برای آنچه بر تو رفت ... نه برای آنچه بر ما رفت ... برای آنچه بر خودشان رفته است ... بنشینند زار بزنند برای وقتی که باید همدلی کنند و نمیکنند ... زار بزنند برای اینکه تمام معانی ِ انسانی فقط لقلقهی زبانشان است و ادعایش را دارند،اما آنجا که باید، نه بلدند،نه میخواهند،نه میتوانند ... زار بزنند برای تمام وقتهایی که محبت را که سرمایهای بود از سمت تو، دریغ کردند از هم به هزار بهانهی واهی ... زار بزنند برای خودشان که روزی میرسد که دنیا بر آنها هم سخت خواهد شد و کسی نیست که دلدارشان باشد ... گریهآور است اوضاع آدمیانی که آفریدهای و من هر چه فکر میکنم نمی دانم به چه چیز این خلقت تبارک گفتهای ... دوست دارم بنویسم ... همهاش را ... اما میدانم میان کلمات خواهم مُرد و فریادرسی نیست ...
* اینها نه گله و شکایت است، نه اشک و زاری ... اینها واقعیتِ موجود آفرینش ِ آدمیان است که از دست رفته اند ... دروغ میگویند آدمها اگر میگویند عاشقند ... دروغ میگویند چون دوست داشتنِ یکی دو تا و سه تا،حتی از ته دل هم واقعیتِ عاشقی کردن نیست ... واقعیتِ عاشق آن است که بتواند همه را دوست داشته باشد ...
* من هنوز رسم دلداری و احوالپرسی را فراموش نکردهام ... اما داری فراموشام میدهی ... من هم از همین آدمیان هستم و نمیگریزم از آن هیچ ... خیال دنیایت تخت .
آدمها تا مصیبت نازل نشده باشد به سرشان فرق میان غمها را نمیفهمند ... آدمها بعضیهاشان فکر میکنند بالاتر از درد عشق و زهر هجری که کشیدهاند و چشیدهاند دردی نیست ... آدمها بعضیهاشان فکر میکنند مشکلاتی سختتر از مشکلاتی که سر کارشان دارند و نفشان را بند آورده مشکلی نیست ... آدمها دردها و مشکلات سختتر را میبینند، اما نمیفهمند و خیال میکنند که میفهمند ... آدمها خیلی ضعیفند ... نمیدانند مرگ چیست ... آدمها نمیدانند بعد از رفتنِ عزیز، باید رفت ... آدمها آنقدر ضعیفند که بعد از رفتنِ عزیز، نمیروند ... مثل من که هیچجا نرفتم .