همین الانِ الان نشسته بودی روی سکوی حیاط خانه ... همین الان را میگویم که من رد شدم از کنارت که بروم دستشویی ... داشتی صورتت را اصلاح میکردی ... صدای موزر توی حیاط میآمد ... با همان زیرپیراهن آبیکمرنگِ همیشگی ... دوستت دارم بابا .. ببخش که کم برایت هدیه می فرستم .. دستم که پر شود همهی همهی دلم را به پایت میریزم ... فدایت شوم ...
- ۰ نقش کاشی
- ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۴