هنوز هم بعضی وقتها، با اینکه همینجا نشستهام ... با اینکه مدتهاست همینجا نشستهام ... همینجا که تو میدانی کجاست ... با اینکه نشستهام و به سپیدی دیوار روبرو خیره شدهام ... اما باز هم بعضی وقتها روحم بلند میشود میرود مینشیند توی یکی از تاکسیهای اصفهان و تسبیح سبزِ گلدارش را از توی جیب کوجک کیفش بیرون میکشد و تا برسد به بیمارستان، تند و تند و تند و آرامآرام لاحول میگوید و دانههای تسبیح را یکی روی دیگری میاندازد ... آنقدر لاحول میگوید که تا میرسد به جلوی در آیسییو در و دیوار و سنگفرش بیمارستان توی چشمهاش آب میشوند و میچکند از قدرت لاحول ... ...
هنوز هم بعضی وقتها توی خیابانهای شهر راه میروی و میبینمت ... هنوز هم شبها میروی پیادهروی و من میبینم که برگشتهای و آمدهای داخل حیاط و داری در خانه را میبندی ... همانشکلی ... همان رنگی ... همانبویی ...
میدانی؟ ... از وقتی رفتهای، یک لاحول هم روی یک لاحول دیگر نیانداختهام ؟!! ... میدانی حتما ! ... عوضش تا دلت بخواهد استغفرالله ورد زبانم شده ...
- ۰ نقش کاشی
- ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۲