دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

گمَ‌ت کرده‌ام ...

دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۳، ۰۹:۱۸ ب.ظ

به مادرم نگاه می کنم که نشسته و سبزی پاک می‌کند ... و به موهاش ... و به دست‌هاش ... و به صبح‌هایی که تو و مادر می‌نشستید روبروی هم سبزی پاک می‌کردید و آرام آرام حرف می‌زدید ... و به روزهایی که با صدای حرف زدن شما برایم آغاز می‌شدند ... و به موهات ... و به دست‌هات ... و به صدات ... و به اینکه چقدر خوب است که دوست‌ت دارم ... و به اینکه چقدر خوب است که می‌توانم منتظر روزی باشم که دوباره ببینم‌ت ....

به اولین سفرم به قم فکر می کنم ... سفری آنقدر دور که یادم نیست چه سالی بود ... و به روزهایی که بی هیچ دلیل روشنی حس می‌کردم قرار است سخت بگذرد ... و به شب‌هایی که از تمام حس‌های بدم پناه برده بودم به خدا و از همه سختی‌ها هم ... به امسال فکر می کنم ... به اردیبهشت و دوندگی‌ها و دوری از خانه و غم نشسته بر جانم پسِ دیدن هر بیمار ... و غم ِ‌عمیق از دست دادنِ مهمِ دوست‌داشتنی ای که نمی‌دانستم چیست ... و به خرداد ... و به روز اول و روز آخر خرداد فکر می کنم ... که بعد از سالها بی که بدانم چرا، دوباره پناهم داده بودید زیر درخشش آینه‌کاریهای ایوان آینه ... و به این که می‌دانستید قرار است سخت بگذرد و نگرانم بودید ... نگران شکستنم ... پناه‌م داده بودید و چه مادرانه دلتان سوخته بود برای سختی‌ای که می‌کشم ... به تیر فکر میکنم ... به روزهایی که شکستم و آرزوهام را کنار گذاشتم زیر بار سختی‌ها ... و به نگاه‌های دور و نزدیک‌تان ...

دوباره به تو فکر می کنم ... به تمام روزهایی که با تو گذشت و بی تو گذشت ... و به اینکه چقدر تا همیشه دوست‌ت دارم ... به کربلا فکر می‌کنم ... به عرفه ... به اربعین ... به سربند یا ابالفضل العباس‌ی که به سر بستی و به سر بستم برای سلامتی‌ات ... به قدم‌های سنگین و اشک‌های غلتان فکر می‌کنم ... و به پرچم‌های به اهتزار در آمده‌ی هر سالِ پشت‌بام خانه‌ات ...

به تسبیح فکر می کنم ... به تسبیح ریخته شده زیر پای زوار ... به همدم این روزهام فکر می‌کنم و به تسبیح فیروزه‌‌ ای که صاحب ندارد ... و به اینکه دلش صاحبی می‌خواهد تا بچرخاند حلقه‌ی دانه‌هاش را به نامت ... به قابض بودن‌ت فکر می کنم ... و به تک تک اسم‌هات ...

دوباره به تو فکر می‌کنم ... به صدات ... به چشم‌هات ... به ندبه‌هات ... و به یادت همدم را دست می‌گیرم و آرزوهام را یکی یکی و دوباره روی دانه‌دانه‌اش حک می کنم ... به دوست داشتن‌ت فکر می کنم و به این که هنوز هم برای بوسیدن‌ت دیر نشده ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

نظرات  (۲)

  • مَردی به رنگ زمستان
  • زیبا و دوست داشتنی ...
  • مسیحا اشراقی
  • من هیچ نفهمیدم...
    پاسخ:
    حق دارید ...

    ببخشید درهم بودنش را ..
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی