گمَت کردهام ...
به مادرم نگاه می کنم که نشسته و سبزی پاک میکند ... و به موهاش ... و به دستهاش ... و به صبحهایی که تو و مادر مینشستید روبروی هم سبزی پاک میکردید و آرام آرام حرف میزدید ... و به روزهایی که با صدای حرف زدن شما برایم آغاز میشدند ... و به موهات ... و به دستهات ... و به صدات ... و به اینکه چقدر خوب است که دوستت دارم ... و به اینکه چقدر خوب است که میتوانم منتظر روزی باشم که دوباره ببینمت ....
به اولین سفرم به قم فکر می کنم ... سفری آنقدر دور که یادم نیست چه سالی بود ... و به روزهایی که بی هیچ دلیل روشنی حس میکردم قرار است سخت بگذرد ... و به شبهایی که از تمام حسهای بدم پناه برده بودم به خدا و از همه سختیها هم ... به امسال فکر می کنم ... به اردیبهشت و دوندگیها و دوری از خانه و غم نشسته بر جانم پسِ دیدن هر بیمار ... و غم ِعمیق از دست دادنِ مهمِ دوستداشتنی ای که نمیدانستم چیست ... و به خرداد ... و به روز اول و روز آخر خرداد فکر می کنم ... که بعد از سالها بی که بدانم چرا، دوباره پناهم داده بودید زیر درخشش آینهکاریهای ایوان آینه ... و به این که میدانستید قرار است سخت بگذرد و نگرانم بودید ... نگران شکستنم ... پناهم داده بودید و چه مادرانه دلتان سوخته بود برای سختیای که میکشم ... به تیر فکر میکنم ... به روزهایی که شکستم و آرزوهام را کنار گذاشتم زیر بار سختیها ... و به نگاههای دور و نزدیکتان ...
دوباره به تو فکر می کنم ... به تمام روزهایی که با تو گذشت و بی تو گذشت ... و به اینکه چقدر تا همیشه دوستت دارم ... به کربلا فکر میکنم ... به عرفه ... به اربعین ... به سربند یا ابالفضل العباسی که به سر بستی و به سر بستم برای سلامتیات ... به قدمهای سنگین و اشکهای غلتان فکر میکنم ... و به پرچمهای به اهتزار در آمدهی هر سالِ پشتبام خانهات ...
به تسبیح فکر می کنم ... به تسبیح ریخته شده زیر پای زوار ... به همدم این روزهام فکر میکنم و به تسبیح فیروزه ای که صاحب ندارد ... و به اینکه دلش صاحبی میخواهد تا بچرخاند حلقهی دانههاش را به نامت ... به قابض بودنت فکر می کنم ... و به تک تک اسمهات ...
دوباره به تو فکر میکنم ... به صدات ... به چشمهات ... به ندبههات ... و به یادت همدم را دست میگیرم و آرزوهام را یکی یکی و دوباره روی دانهدانهاش حک می کنم ... به دوست داشتنت فکر می کنم و به این که هنوز هم برای بوسیدنت دیر نشده ...
- ۹۳/۰۴/۱۶