دلتنگی
چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۳۴ ب.ظ
مدتهاست که ارامش شب از من گرفته شده ... تاریک که میشود پشت سیاهی ها خاطره ی چشمای تو و ننه میکشاندم به جنون ... دیشب زار زار گریه کردم ... آمد نشست کنارم و پرسید چی شده؟ ..هیچی؟ ... کسی چیزی گفته ؟ ... نه ... دلت تنگ شده؟ ... سر تکان دادم که بله ... بغلم کردم و سرم را بوسید .. سه بار ... برادر داشتن نعمت است ... و آدمی مثل من هیچوقت قدر نعمدت هاش را نمی داند ... و قدر رحمتهایی که بهش شده ... من فقط دلتنگم و دلتنگی امانم را برید دیشب ... دعا نمیکنم که شبها خوابم ببرد ... دلم می خواهد هر شب زار زار گریه کنم ...
- ۹۳/۱۱/۱۵
اما توی همه دلتنگیاتون خدا هم جا بدید همه چیز آسون میشه...