تو با همه در حضور و چشم همه کور ...*
لبه ی چادر نماز را از دو طرف میگیرم و زیر چانهام گره میزنم و توی آینه قدی به خودم نگاه میکنم . یادم میافتد که دوستم گفته بود شبیه مادربزرگم میشوی وقتی اینطور چادر سر میکنی ... حتی یک بار گفته بود شبیه پدرم میشوی وقتی میخندی و آن چینهای عمیق گوشهی چشمهات پیدا می شود ... دوباره به خودم نگاه میکنم ... ابروهام را بالا میدهم و به چینی که بالای ابروی راستم میافتد خیره میشوم ... چقدر دارم شبیهتر میشوم به تو ... کماناَبرو و کوچکْلب و غمگینْچشم ... دستم را از زیر چانهام پایین میآورم و به روشنیای که از پنجره ی صبح خودش را بهم نشان میدهد نگاه میکنم . کاهلم لابد که نمازم را میگذارم یک ساعت و نیم بعد از اذان ... نیت که میکنم یکی توی ذهنم میدود که نماز مغرب و عشا نخواندهام دیشب؟ ... تا دستهام را پایین بیاورم یادم میآید که مهمان داشتیم، خسته بودم و توی این اتاق دراز کشیدم و با خودم فکر کردم ؛ نماز؟ و همینطور که به خودم میگفتم نماز نخواندهای ها!! خوابم برده بود ... 25 روز بعد از رفتنت، این اولین شب بود که خوابم میبرد ...
فکر میکنم چند روز است قرآن نخواندهام برات ... توی ذهنم دنبال قرآنی که مادر از مکه آورده بود میگردم ... یادم نمیآید ... ذهنم تند تند می دود دنبال تصاویر ... دیدمش .. پشت ماشین عمو جا گذاشتهام ... کاش هنوز همانجا باشد ...
زبانم حمد و سوره را که این روزها به دلم نمیچسبند تکرار میکند و خودم راه میافتم این طرف و آنطرف میگردم ... قنوت که میبندم... ربنا آتنا فی الدنیا حسنه ... خب که چه؟ ... و فی الاخرة الحسنه ... ذهنم سریع برمیگردد ... این خوب است ... این خیلی خوب است .. حسنه بده به بابام .. خودم نمیخواهم ... فقط برای بابا ... دوباره ذهنم میرود ... زبانم میخواند هنوز ... رب صل علی محمد و آل محمد .. یا ولی العافیه ... نسئلک العافیه ... نمیدهد! عافیت نمیدهد ... عافیة الدین و الدنیا ... نخواستیم ... ما را به خیر تو امیدی نیست ... والاخره ... میشکنم ... خدایا بیا و از من و این دنیای سیاه و دلِ سیاهتر شدهام بگذر ... عافیت آخرت برای بابا لطفا ...
السلام علیکم و رحمة الله و برکاته ... تویی که آمدهای و من سلامت میدهم ... همهی آنچههایی که مجسماند مقابل چشمهام، کلمه میشوند در ذهنم ... عجب حضور قلبی!!! .... نگاه میکنم به اطرافم .. هیچکس نیست ... و به خودم که همه درها را به روی خودم بستهام و آرام و بیصدا خزیدهام این گوشه ... کسی هم نمیخوانََدم حتی ... حتی شیطان هم پشت درهای بستهی رمضان از لای میلهها هوا را چنگ میزند و حسرت میخورد از اینکه به حال خرابم دستش نمیرسد هیچ ... هیچکس نیست .. خیالم راحت میشود که خودم هستم و تو ... خیالم راحت میشود که قلبم حاضر است پیش خودت ... حتی اگر گله میکند ... حتی اگر ناشکر است .. حتی اگر ناامید است و کفر میگوید گاهی ... حاضر است ... و همین برای دل خراب ِ این روزهام کافی ست ... خودت در گوشم زمزمه میکنی که کافیست ...
* هیچ وقت از اینکه مردی در کنار ندارم غصه نخورده بودم ... حالا که تو رفته ای کنارم به تعداد تمام مردهای عالم خالی شده است ... چرا مردی نیست که در آغوشم بکشد و بگوید دوباره میبینمت ... بگوید؛ کمتر غصه بخور ... شاید آرام شوم ... راست این است که نمیدانستم پشتم خیلی به تو گرم است ... تو رفتی و همه مردهای عالم را هم با خود بردی ...
* این به اوج رفتنها و به حضیض رسیدنها ... این در بیابان دویدنها و طلب آب کردن و رد کردنها ... مرا از تو جدا میکند؟ ... نمیکند ... میدانم .
تاریک شد از هجر دل افروزم، روز شب نیز شد از آه جهانسوزم، روز
*شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم اکنون نه شبم شب است، نه روزم روز
* بابا افضل کاشانی .
- ۹۳/۰۴/۲۵